kataya
kataya

kataya


باز خواب دیدم تکراری بودن باز... ولی خوشحالم میکنن که باز دارم خواب میبینم خوابای جز خوابا محدود کننده مثل خواب بالا...

دوتا خواب دیدم امروز اه شروعشو یادم نمیاددد یادم بود الان... ولی الان فقط اون صحنه ی فرار توی قطار رو یادمه... یهو با مشورت هم به این نتیجه رسیدیم که جادوگر هم توی قطاره... واگن به واگن رسیدم به اون جلو گفتیم خودشه جادوگر برگشتیم یهو حادوگر از بغلمون رد شد و اون قیافه نحصش چ خنده دار بود... یک طناب انداخت دور قطار و رفت جلو... حالا قطار دست اون بود ینی تمام بچع هاا! با یک حرکت ماهرانه طناب رو در اوردیم جادوگر کنترلشو از دست داد افتاد عقب... چند بار بهمون خورد ساییده شد اخر هم بهمون وصل موند و نتونستیم اژ چنگش فرار کنیم... کل دنیامونو تونست تسخیر کنه... همه جا تاریک شده بود... دنیا شده بود دنیای جادوگرا هر جا میرفتیم جادوگر بود یا یک موحود دایره ای که اسمشو یادم نمیاد... به پارک پناه بردیم کفتیم شاید اونجا هنوز رنگی باشه... ولی حادوگرا و اون بختک ها اواز خون داشتن از سرسره لیز میخوردن و تو تاب شادی میکردند... تا مارو دیدن افتادند دنبالمون... یادم نمیاد چجوری از دستشون فرار کردیم ولی چشامو باز کردم تو جنگل بودم... این خواب دوممه... به سختی رفتیم جلو یهو رسیدیم به یک جای عجیبی که نمیدونم چجوری واردش شدیم... اولیم چیز حموم بود خوشحال از این کثافت و لجن در میایم بعد چند روز فرار شاید اینجا یک سرپناهی بشه... فرار از اونا. یهو یک مرد اومد گفت مال اونه... یادم نمیاد اول مردرو دیدیم یا دختر کوچولورو به دختره اصن اعتماد نداشتم... حوصله ندارم اینجاهارو بگم دوست دارم بیشتر بکشمش... بعد دختره فرار کرد گفتیم باهم انحام میدیم و مرده امید تو چشاش زنده شد... رفتیم باهک تو اتاق کنترل یهو متوجه نبود دختره شدیم اومدم بیذون پشت سرم درو قفل کرد یک جوری زود در رفتم خواستم برم به بقیه بگم ولی دیدم دقیقا همینو میخاد سمت در یمت چپیه رفتم و دیدم در رو برای دشمن باز کرده بود مچشو کرفتم ولی دیر شده بود  مخفیگاه مرده شده بود ماشین های اسباب بازی که خیلی خطرناک بودند... یادم نمیاد واقعا کوچیک بودند یا وقتی رفتم پیش مرده توی صفحه کوچیک نشون داده بود...


بخشی از خوابم. نمیتونم با جزییات بیشتری بگم الان ولی ترسیدم بزارم برا بعد باز یادم برتشون. پدرم در اومدربا کیبورد مطمینم الان نصف کلمات رو ادغام کرده ولی نمیتونم درست کنم الان:/




هرچی میگذره حالم بهتر میشه... کاش متوقف نشه. البته اینکه از شبام خوب استفاده میکنم و اسیر تخت خواب و خیالاتی گه نمیتونم کنترلشون کنم بی تاثیر نیست. مشکل این فکر و خیالا اینه که نمیفهمم چی میگم حواسم نی چی چی نمیدونم همون لحظه فقط میفهمم چی چی نمیدونم ولی میدونم ولی بعضی وقتا از بعضی فکرام بدجور یهو میترسم ولی هر چقدر زور میزنم یادم نمیاد داشتم به چی فکر میکردم. هر چقدر بیشتر تلاش میکنم بیشتر محو میشه... نمیدونم این تصور این وسط چیه! فکر و خیال به کنار تصاویر کنار و فقط فلج بودن برام میزاره. اصن مگه قرار نبود تو اون ور برا خودت زر بزنی من اینور؟ چرا بعضی وقتا اینجوری میشه!

شاید حق با صدفه... زندانی اتاق دومم خودم بودم. توی خواب زندانی یک متر جایه در حالی که هر مانعی نداره که از اتاق دوم خارج شه بره توی اتاقای دیگه ولی میمونه. خودمم توی شبا موقعی که روی تخت دراز کشیدم.همه ی زندانی اتاقا تو خوابم خودم بودم. اتاق اول توی جمعا ... اتاق دوم تو تخت تنها... اتاق سوم... اتاق سوم خیلی بزرگ بود و خالی... من تو خواب داستم فقط حرص میخوردم که اینا چرا با اینکه میتونن فرار کنن نمیکنن...

این دو سه روز کارم شده گفتن مامان میخام اتاقمو رنگ کنم... امروز اخر برگشت گفت هر وقت خروس تخم بزاره. این اولیش که حرفشون رو یادشون رفت گفتن تابستون رنگ کن. همین هفته دست به کار میشم.

حقیقتش هیچ کدوم از اینا رو نمیخواستم بنویسم. ولی یادم نمیاد چی میخواستم بنویسمت.


تصمیم دارم غر زدنمو متوقف کنم. اومدن تو بلاگ باعث شد غر زدنای ۲۴ ساعتم توی اون یکی وبلاگ محو شه... زورم مباد اینجا اونجوری که اونجا غر میزنم غر بزنم. و همین کاهش شدید تعداد غرام بی تاثیر نیست توی حال خوبم. اینکه فضای اطرافم رو مرتب کردم هم بی تاثیر نیست به کاهش گره های نخ افکار مغزام.


 حقیقتش تصمیم دارم یک مدت هم هیچ کدومتونو نخونم... حس بدی بهم دست میده بعضی وقتا... تقصیر هیچ کدومتونم نیستا... ولی تصمیم دارم دیگه نه چنل نه وبلاگ تا اطلاع ثانوی نخونم. 

از اینکه اومدم بلاگ و

 که منو میخونین یا نه ناراحتم. میخام برام ذره ای اهمیت نداشته باشه مثل تو بلاگ اسکای


باز خواب دیدم تکراری بودن باز... ولی خوشحالم میکنن که باز دارم خواب میبینم خوابای جز خوابا محدود کننده مثل خواب بالا...

دوتا خواب دیدم امروز اه شروعشو یادم نمیاددد یادم بود الان... ولی الان فقط اون صحنه ی فرار توی قطار رو یادمه... یهو با مشورت هم به این نتیجه رسیدیم که جادوگر هم توی قطاره... واگن به واگن رسیدم به اون جلو گفتیم خودشه جادوگر برگشتیم یهو حادوگر از بغلمون رد شد و اون قیافه نحصش چ خنده دار بود... یک طناب انداخت دور قطار و رفت جلو... حالا قطار دست اون بود ینی تمام بچع هاا! با یک حرکت ماهرانه طناب رو در اوردیم جادوگر کنترلشو از دست داد افتاد عقب... چند بار بهمون خورد ساییده شد اخر هم بهمون وصل موند و نتونستیم اژ چنگش فرار کنیم... کل دنیامونو تونست تسخیر کنه... همه جا تاریک شده بود... دنیا شده بود دنیای جادوگرا هر جا میرفتیم جادوگر بود یا یک موحود دایره ای که اسمشو یادم نمیاد... به پارک پناه بردیم کفتیم شاید اونجا هنوز رنگی باشه... ولی حادوگرا و اون بختک ها اواز خون داشتن از سرسره لیز میخوردن و تو تاب شادی میکردند... تا مارو دیدن افتادند دنبالمون... یادم نمیاد چجوری از دستشون فرار کردیم ولی چشامو باز کردم تو جنگل بودم... این خواب دوممه... به سختی رفتیم جلو یهو رسیدیم به یک جای عجیبی که نمیدونم چجوری واردش شدیم... اولیم چیز حموم بود خوشحال از این کثافت و لجن در میایم بعد چند روز فرار شاید اینجا یک سرپناهی بشه... فرار از اونا. یهو یک مرد اومد گفت مال اونه... یادم نمیاد اول مردرو دیدیم یا دختر کوچولورو به دختره اصن اعتماد نداشتم... حوصله ندارم اینجاهارو بگم دوست دارم بیشتر بکشمش... بعد دختره فرار کرد گفتیم باهم انحام میدیم و مرده امید تو چشاش زنده شد... رفتیم باهک تو اتاق کنترل یهو متوجه نبود دختره شدیم اومدم بیذون پشت سرم درو قفل کرد یک جوری زود در رفتم خواستم برم به بقیه بگم ولی دیدم دقیقا همینو میخاد سمت در یمت چپیه رفتم و دیدم در رو برای دشمن باز کرده بود مچشو کرفتم ولی دیر شده بود  مخفیگاه مرده شده بود ماشین های اسباب بازی که خیلی خطرناک بودند... یادم نمیاد واقعا کوچیک بودند یا وقتی رفتم پیش مرده توی صفحه کوچیک نشون داده بود...


بخشی از خوابم. نمیتونم با جزییات بیشتری بگم الان ولی ترسیدم بزارم برا بعد باز یادم برتشون. پدرم در اومدربا کیبورد مطمینم الان نصف کلمات رو ادغام کرده ولی نمیتونم درست کنم الان:/


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.