kataya
kataya

kataya

کتاب

داشتم در مورد یک کتاب با مامانم حرف میزنم در مورد بچگیم و اینکه چقدر این کتاب رو دوست داشتم. یهو مامانم گفت نگهش داشتم! ذوق کردم گفتم کجاست؟ گفت اون بالا هر چی کتابه از بچگیتونو چیدم. رفتم بالای کمد باکس رو باز کردم یکی یکی کتابا رو نگاه کردم و با دیدن هر کدوم یک عالمه خاطر میومد تو ذهنم وبا شوق به مامانم نشون میدادم میگفتم مامان اینو ببین بعد دندون پزشکی برام خریدی... اینو ببین. از  فلان جا به بابا گفتم اول نخرید بعد رفتیم خونه برام خرید یک ذوق کردم... اینو ببین...

تک تک کتابای بچگیم رو دیدم همشونو اوردم پایین... خیلی هاشونو دور خودم پخش کردم و از اول خوندمشون. ولی خبری از اون کتاب مورد علاقم نبود که نبود:((

برگشتم بهش گفتم مامان پس کجاس؟ گفت شاید وقتی اومدیم این خونه دادیمش رفت. یادم اومد. اون زمان یک عالمه کتاب جمع کرد به بهانه های مختلف و دادیم کتابخونه و من نمیدونم چرا بعضی از کتاب هامو دادم رفت. حتی اینم یادم اومد که مجله های عزیزم که با چه ذوق شوقی از اول ابتدایی جمعشون کردم و تیکه تیکه کردن دور ظرفا پیچیدن. اصن مگه میشه یادم بره اینو؟ انگار خودمو داشتن تیکه تیکه میکردن و میپیچیدن دور ظرف! ینی واقعا ظرفا مهم تر از مجله هام بود؟؟ شاید ارزون تر بود ولی خدایی ینی ارزشش بیشتر بود؟؟ نمیفهمم چجوری تونستم مجله هامو بدم:// هنوز بعضی هاشونو دارم.

مامان همین جوری داشت میگفت از خودش تعریف میکرد که ببینید چجوری کتاب خونتون کردم چپ و راست به بهانه ی مختلف براتون کتاب میخریدم و براتون میخوندم من تو فکر مجله هام بودم :(

ولی راست میگه ها. خواهرهامو خبر ندارم اما خودم از وقتی کلاس اولم تموم شد منو عضو کتابخونه کرد. وتا الان که ده سال میشه عضوشم. چند سال اخیرفک کنم از کلاس هفتم دیگه بخش کودک و نوجوان نرفتم همش میرفتم مخزن طبقه پایین بخش روانشناسی یا هنری. از بس دیگه کتاباشون حس میکردم مزخرف و خردسالانه بود. کتابای درست حسابیشون هم خونده بودم. اخیرا یک عالمه کتابای جذاب و جدید اوردن که نگو. ینی دیونه شدم وقتی بعضی کتابا رو دیدم. تصمیم گرفتم دیگه حداقل تا روز تولدم که محلت ثبت نام هم تموم میشه دیگه سمت مخزن نرم. با خودم گفتم چند بار من توی این سنم و با این تفکر که این کتابا چقدر جذابن؟ دوسال دیگه که هجده سالگیمو رد کنم نمیدونم شاید فاز ادم بزرگارو برداشتم و دیگه از این نوع کتابا نخوندم اخه بچگونس! یا شاید واقعا دیگه بچگونه باشه برام  یا این ژانر برام جذابیتی نداشته باشند. نمیدونم تا دو سه سال دیگه چجوری فکر میکنم برای همین تصمیم گرفتم برم و فقط فقط کتابای به قول مامانم مزخرف و جاذابی که اورده رو بخونم. وقت برای خوندن اون کتاب ها زیاده.

اینو توی یک پست دیگه گفته بودم ولی چون خیلی سر این موضوع خر ذوق شدم میخام دوباره بگم:) کتاب شگفتی یا اعجوبه رو اینبار از کتابخونه گرفتم   با جلدای دیگه اذرک و اسپایدر ویک.

اوردن کتاب اعجوبه یا کتابای سایوش گلشیری یا کتابایی از انتشارات پرتقال و... همه و همه یکی از نشونه های بروز شدن کتابخونس. واقعا نمیتونم کتابخونه رو با این همه کتاب جدید تصور کنم ولی شده!! هنوز توقع دارم وقتی میرم کتابخونه یک مشت کتاب قدیمی با جلد قدیمی که همشون عین همن فقط عنوانشون فرق داره ببینم!! بعد کتابو که باز میکنی یک جور خاصی هم چاپ شدن کلمات نمیدونم چجورین ولی باحالن.(کتاب مشتی شده)


وقتی جلد دوی اسپایدر ویک رو داشتم میخوندم گفتم خدایا این چقدر اشناس نکنه اینم قبلا خوندم و یادم نمیاد یهو رسید به یک جایی گفتم خودشه!! عین یک فیلمه! رفتم دیدم عخی اره فیلمشو دیدم ولی خب تصمیم گرفتم این طلسم مسخره که هرچی فیلم هست کتابشو نخوندم رو بشکونم و سه جلد بعدیش رو هم بخونم.


وای بعد مدت ها من توی یک هفته دوبار رفتم کتابخونه باورم نمیشه!! 


یک موضوع دیگه هم هست. اولای سال که یک اتفاقایی افتاد و باعث دوری من از بقیه ی بچه ها شد. لادن گفت که کتاب بخون! باورم نمیشه اون زمان که اینو گفته بود من از وقتی مدرسه شروع شده بود یک کتاب هم نخونده بودم! تابستونشم خیلی کم کتاب خوندم.میخوام ازت تشکر کنم لادن. به این توصیه ات گوش کردم. شنبه ها و یک شنبه ها که خیلی بیکار  بودیم کتاب میبردم و یک کتابو میخوندم. بعد هر دفه فاطمه زهرا یک کتاب جدید میدید باز میگفت یکی دیگههه! رو مخش بود. ولی بعضیا  میومدن میگفتن چی میخونی قشنگه و... این باعث شد که کتابی از مومن هم بگیرم بخونم. باعث شد که توی دست بعضی از بچه های دیگه هم کتاب ببینم که کتاب میارن و میخونن و...


دلم نمیخاد کاری بکنم فقط دلم میخاد بشینم اون همه کتاب جدیدی که کتابخونه اورده بخونم و بخونم :)) 

نظرات 4 + ارسال نظر
شتیکِ یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 03:57 http://www.stike.blogsky.com

نگفتی شاید من راه کج کنم بیام اینجا و بخوام بخونم؟
کاش وقت بود

نوشتم که خونده شه البته خونده نشد هم مهم نی

beny20 دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت 04:21 http://beny20.blogsky.com

اینکه یه نفر اینقدر زیاد عاشق کتاب هست
هم برام خیلی جالبه و هم حالمو بهم میزنه

البته خب بیشتر همون برام جالبه !
و خب دور از شوخی بگم که
شما خیلی خیلی میتونی توی زندگیت موفق باشی
عاشقان کتاب هیچوقت تنها نمیشن ..

هوم

مریم سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 00:30 http://myweb123.blogsky.com

بالاخره من زدم و این وبت باز شد :/ هرچی میزدم بسته بودی یا باز نمیشد نمیدونم

بسته بودم:) به ارامش رسیدم برگشتم:)
چرا بستی؟

میم سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 09:46 http://baghegolabi.blogsky.com

چقدر موقعایی که بی هدفی و دستت به هیچ کاری نمیره سختههههههههه
من الان دقیقا توی یه همچین شرایطی ام
حس می کنم علاقمو به کتاب خوندنم ا دست دادم

خیلی بده:((
زورکی بردار بخون راه میفتی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.