kataya
kataya

kataya

شکلای وشحی

نتونستم بخوابم حتی یک ذره... فقط درد داشتم و درد. جسمی و روحی.

سرمو میزاشتم رو بالش اشکال مختلف بهم حمله میکردند. همون شکل های قدیمی که نمیدونم مغزم از کجا میارتشون. یادمه شروع نقاشیم اینجوری بود که بتونم این اشکال رو بکشم. ولی هنوز موفق نشدم هنوزم حس میکنم از نقاشی بدم میاد. ولی مجبورم یاد بگیرم. من چجور هنرجوی گرافیکیم نمیدونم! خب ولی بوده زمان هایی که عشق کردم از طراحی کردن...

اشکال رومیگفتم ، حالتای عجیبی دارند مثلا ساده ترین حالتش یک دایره است که که حالت های خاصی داره، ساده ترین حالتشو بگم برجسته است، بزرگه، تپله، مثل دایره های توی فتوشاپ هی بزرگ و بزرگ تر میشه یهو میره یک چی دیگه جایگزنش میشه یا یک حالت دیگه میشه اینقدر سریعن که نمیدونم.

این ساده تریپ حالتشه ولی عجیبن اشکال مختلفین که هر کدومشم حالت خاص خودش رو داره. همشون خشنن. انگار باهام حرف میبیارمشون هم حملع ور میشند. تند تند پشت سر هم قاطی پاتی بزرگ و کوچیک میشن با اینکه چشام بستن ولی انگار چشام بازع و یک صفحه ی پر از این اشکال وحشی که هی صفحه عوض میشه رو میبینم. احساس فلج بودن بهم دست میده. هر حالتی به خودشون میگیرن حس میکنم کل وجودم اون شکلی میشه. چاق میشم و الانه که بترکم لاغر و خمیده میشم. یا توی گلوم حسشون میکنم و دلم میخاد بالا بیارمشون خیلی خیلی اینا ساده ترین حساشه که میتونم بگم. بقیه چیزا رو نه میتونم حسشون رو بیان کنم نه شکلاشو توصیف یا حتی طراحی کنم. فلجم.

از وقتی بیدار شدم تا الان درگیر عروسی بودم. عروسیشون تو باغ تالار توی راه کرج بود اسمش فک کنم دشت شقایقی همچین چیزی بود...  نمیشه گفت خوش گذشت ولی از تمام عروسی های عمرم بهتر بود:/

ابجیم میگفت الان کل محله خالیه دزده یک بره بزنه خخخخ. واقعا راست میگفتا ما که کللللل فامبلمون تو دولته فامیل عروسم همین طور همه بدون استثنا هم دعوت بودن... قشنگگگ  نصف محله بودن خخخ 

عروسی پسر عموی مامانم بود اینو بگم که مادربزرگ مامانم اینقدرررر بچه داره اینقدررر بچه داره که این عموی اخریه مامانم که پسرش امروز عروسیش بود دخترش هم اندازه ی منه:/ 


از فاااامیلامون متنفرررررم. از عروسیییی متنفر تر ترم که مجبورم همشونو ببینم و سلام کنم. هیچ وقت نتونستم با بچه ها فامیل مچ شم... هیچوقت نشد هیچوقتم نمیشه و نخواهد شد.

به خیلی از دلایل خیلی خیلی دلایل بگیر یکیش اینه که ...

دیگه دلم نمیخاد حتی با فاطمه حرف بزنم... داشتم فکر میکردم ولی اون همیشه با من مهربون بوده... ولی اینکه با همه همین جوریه... با همه مهربونه... چون ادم مهربونیه... 

دیگه جز سارا با هییییچ کدوم از فامیلامون حرف نمیزنم با زینب فامیل پدریم که با اتفاقاتی که افتاد قطعا قطعا دیگه همو نمیبینیم وکوثر دختر داییمم خیلی وقته که از هم دوریم به خاطر شغل داییم. و من جز با این چهار نفر از بقیه ی بچه و حتی بزرگای فامیل متنفرم. 


با سارا هم دیگه دلمنمیخاد حرف بزنم. به دلایلی. باید ازش بپرسم. پنجشنبه ازش میپرسم... غیر از این با اونم حرف نمیزنم. تنها فرقش اون با بقیه همون مسیله ایه که پدرا مربوط میشه. در اون مورد همسانیم

شلوار نارنجی پوشیدم با بلوز مشکی مورد علاقم... بعد ابجیم شلوارک مشکیوشید با بلوز نارنجی اومد گفت برعکس تو شدم :) خخخخخ

چقدر موهامو بعد حموم دوست دارم! حالت داره! ولی وقتی شونش میکنم دوباره لخت میشه:/// یک درصد فکر نکنید دارم تنبلی مو قایم میکنم!

این پستم حال الانم... 

https://chapol.blogsky.com/1397/12/11/post-547/


وای از اهنگای بی تی اس این اهنگو از هر اهنگ دیگه ای بیشتر دوست دارم مخصوصا ویدیوشو :)

از عروسی بدم میاد

بابام کوتاه که میاد بقیه رگ غیرتشون گل میکنه... 

وقتی نگاه میکنم میبینم واقعا مامانم تو فامیل روشن فکر میتونه حساب شه! البته فقط تو فامیل:/ تو فامیلی که دختراش اسیرن اسیر که تا سر کوچه هم نمیتونه تنهایی بره

 خب دارم تنهایی میرم قزوین تنها نیستم که با استادمم... چشه؟! چششششششه؟! مامانم باز تمام سعیش اینه که مامان و بابا بزرگم و داییام و... نفهمن:/ بعد ابجیم برگشت گفت پیش دستی کن خب! مثلا بگو سلام چرا نمیزاری دخترت تا سر کوچه تنها بره پس کی میخاد یاد بگیره تو جامعه باشه! فضولی نکنی فضولی میکنن! خخخ همه مردیم از خنده اخه جمله ی فرخه (توی مسافران) خیللللللللی این تیکشو دوست دارم که فرید اونجا برگشت به فرخ گفت که اگه فضولی نکنی فضولی میکنن و دهن فرخ بست! اون جا خیلی به فرید افتخار کردم و عاشقش شدم. یک جا دهنشو بست بالاخره.

خخخ زهرا بیا :) بعد بگو مهم نی... بیا اینم ثابت شد خیییییییلی مهم بعد بگو در موردش حرف نزن!


 متاسفم که نمیتونم هیچ جنس مخالفی رو دارای درک و شعور بدونم! به نظرم حتی فکر و عقلم ندارند! :/ متاسفم! متاسفم!

حالا بیاید نظر بدید :)


+ این حرص داره که این دخترای احمق عقلشونو دادن دست این پسرا! واقعا اینا از جنس مخالفم احمق ترند! ولی بچه بودن مردارو کم نمیکنه!

من موبایل و هنزفریمو دارم برید گم شید خخخ :)

واقعا من با این موبایل مشکلی ندارم... تنها مشکلی که باهاش دارم اینه که از دست ابجیم افتاد و یک بخش سمت راست گوشیه سیاه شده و نمیشه توش فیلم دید... فقط مشکلم باهاش همیییینه دیگه هییییچ مشکلی ندارم باش و نه فقط تا دوسال دیگه که برای خودم یک گوشی بخرن شاید بیشتر هم بتونم باش دووم بیارم... البته اگه هر دفه ازم نگیرنش :) 


نمیفهمم مشکل زینب باهاش چی بود! 

چقدر شاااادمهر خوبه :)

واقعا اگه نبود بعضی وقتا ازم دفاع کنه چی میشد؟! هرچند دفاع کردناش ازمم فایده نداره باز تمام گه خوریای بقیه میفته گردن من منو دعوا میکنن اخرم با یک بوس و بغل حلش میکنن! که ایندفه بوس و بغلم نبود! خخخ

همیشه همه چیز تقصیر منه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امروز همه بیرون بودن... منم هیچ جا نرفتم و کلا خونه بودم و بابام هم ور دل من ... :// دودقه میرفت بر میگشت :/

خواستم گیم اف ترونز بزارم... پشیمون شدم یادم اومد همش صحنس من نمیتونم فعلا ببینم:// باید تو موبایل دید...

اگه ابجیم دیگه چیزی نخواست دانلود کنه بازم بازی دانلود میکنم دی :) بسه همین فیلم و سریالا که دارم رو ببینم هنر کردم! هنرررررررر

چقدر اهنگ تو بی من شادمهر رو دوووست دارم... منو یاد یک چی میندازه که نمیدونم چیه! حس میکنم باهاش حاطره دارم ولی یادم نمیاد... نه امکان نداره باهاش خاطره داشته باشم به دلایلی...

نمیدونم ولی دوسش دارم و حس خوبی بم میده... حس خوبی بم میده چون فضای کارگاه مبانی رو برام تداعی میکنه...


:/

اصن نمیتونم ببینم... صدا صدا که قبلن هم نمیشنیدم! هیچی دیگه همش گند زدم:/ مامانم خونه نبود مثلا رفتم اشپزخونه رو تمیز کنم برنگرده بگه یک روز خونه نبودم اشپز خونه رو هواس گند زدم :) یک دونه تخم مرغ ترکوندم زباله ها افتاد رو زمین هر چی نون بود پخش زمین شد و... نه فقط نمیبینم... دستامم طبق میل من کار نمیکنن! 


یک خواستگار جدید اومده مامان اومده میگه ... ماماااااااان من هنوز همون دخترم که هر کی زنگ میزد ابرومو میبردی میگفتی عروسک بازی میکنه! ببین من هنوزم خرس گندمو بغل میکنم میخابم! قرار نشد یکی بیاد بقیه رم راه بدی مامان:/ اه ولم کنید من عمرا و ابدا نمیخام ازدواج کنم کلا در سرتاسر زندگیم چه برسه الان!

شروع شد... اه من که میدونم تا وقتی قراره ازدواج کنم باید هی متلکاتون که به قول خودتون شوخی هاتونو تحمل کنم! هرچی بشه بگید خواستگار اومده واست دیگه بزرگ شو! مثل دفه پیش که بابا گفت میدونم که اینا فقط یک بار نی و حالا حالا ها ادامه داره کاش همون نمیگفتم بیاد... چی شد که اون روز به مامانم گفتم این پسره بیاد؟!

مغز

مغزم واقعا ور میزنه ها نمیدونم چی میگه ولی سرمو میزارم رو بالش داره حرف میزنه تو خواب حرف میزنه بیدار میشم برم دستشویی اب بخور حس میکنم ادامه ی حرف داره ور میزنه فقط ور میزنع 

صدای خودمه ولی نمیدونم چی میگم:/ ینی نمیفهمم یا فقط همون لحظع میفهمم بعدش اصن یادم نمیاد در مورد چی بود فقط خستگیش میمونه

نمیخام بخوابم نمیخااام و اگه قرار باشه بخوابم دیگه هیچوقتم نمیخوام بیدار شم هییچ وقت نمیخام دیگه فردا یی رو ببینم. 


اززززززززززززززت بدم میییییییییاددددددددددد بلاگ اسکااااااااااااای! این چه وضعشششششششه! انگار اینجارو کپی کردن گذاشتن صفحه ی اول!