kataya
kataya

kataya

شنبه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جمعه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تست

چهار تا رنگ انتخاب کردم یک مشت چرت وپرت تحویلم داد که همش درسته:// 


تو ادامه مطلب گذاشتم نتیجشو میخام بمونه!


 

ادامه مطلب ...

گرافیک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تکه تکه خاطرات هفته

من دیگه رقیه رو نادیده میگیرم مهم نی دیوار دیواره دیگه خیلی پرو شده. 

زهرا اومد خونمون. ابجی اولیم. 

کمی وکیل خیابانی خوندم. 

چند لیست از کتابایی که قراره بخرم از نمایشگاه رو در اوردم

با کمال پرویی نشستم فیلم دیدم. 

بعد داشتم حرص میخوردم که زهرا هم دانشجویه!  اونم میتونست بن بگیره!  اخرین سال دامشجوییشه خودشم گفت که من کنتب نمیگیرم میتونستم از بنش استفاده کنم و کتابای بیشتر بگیرم. 

بعد از سه هزار صفحه ای که قرار بود بخونم در طول سه ماه اول سال سال حدودا 1000 صفحشو خوندم و خوشحالم. از این بابت

بعد هم الان داره بارون میاد

دقت کردید هر سال یک اتفاق میفته و اتفاق سال گذشته نادیده و فراموش میشه!  الان همه ی خسارت دیده های پلاسکو مغازه دارن؟! خسارتشونو گرفتن؟!  الان وضعیت زلزلزه زده چجوره؟!  خوب پیش میره؟!  امیدوارم بعد از کمک رسانی به سیل زده ها بعد دوروز اینا هم به بالاییا ملحق نشن. 


یادم رفت چی میخاستم بگم! 

هیچی بعد دو هفته هم روبیکارو باز کردم میخاستم یکم اعصابم اروم بشه که شد دیدن و خوندن پیاماش تو گروه هم حالمو خوب میکنه حتی اگه مخاطبشان من نباشم. 

 پیامای بقیه رم اجبارا دیدم! همین جوری زدم رفت. نخوندم چی نوشتن فقط یکی رو خوندم. 


بعد هم خندوانه. منتخب دیدم خیلی دلم برای خند تنگ ده بود خیلی خندیدم این سیما اومده بود خیلی دوسش دارم خیلیی عالی بود اصن. 


چقدر دلم خندوانه میخاست چرا نه قاچ میدیدم نه منتخب؟!  چون داشتم مثل خر مداد رنگی کار میکردم. 


ی چی اروم یکم دوباره کله شقی کردم. چهارشنبه دوبار دو جور مختلف نمیدونم چرا هیچوقت درست نمیشه؟! 


دوشنبه هم که ننوشته بودم بدمینتون بازی کردم با نازی خیلی خوش گذشت خیلی خندیدیم ینی با کل اکیپ ولی اخر سر منو نازی موندیم بعد هم خانم پرش گرفت 180 پریدم 4 بار بعد, فردا کل پام درد میکرد. 


چهارشنبه بهمون بستنی دادن مدرسه وانیلی بود خیلی بد مزه بود من ندوس بعد هم همین معلمه میگفت چرا دست نمیزنید خب به تو چه حوصله نداشتم دست بزنم به تو چه دلم نمیخواست تو بازی کثیفشون شرکت کنم 


سه شنبه طراحی بهمون اب مرکب یاد داد و کارامونو زدیم پایین تو راهرو و بعد هر چقدر بهش گفتیم نگفتی اب مرکب بیارید گفت نه دست, به یکی کردید ولی اخر یاد داد (نمیدونم گفتم یا مه ولی خیلی اعصابمو خورد کرده, بود میخاستم دوباره بگم) 


همین فعلا.


با ایدا دعوام شد سرم داد زد جلو همه مثل همیشه خفه خون گرفتم خیلی ناراحت شدم زنگ بعد اومد عذرخواهی کرد ولی جلو همه خیطم کرد. مهم نی. 

متنفرم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوقلوهایی با شش سال اختلاف!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پنجشنبه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مدرسه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خارج

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چهارشنبه های نفرت انگیز

صبح مامانم بیدارم کرد دیر شده بود مدرسم فکر کرده بودم پنجشنبه است. از بس سه شنبه روز سختی بود از 10 تا 7 صبح خوابیدم هنوز خوابم میومد.

 بعد زمان برنامه برای  علی اکبر پاشدم رفتم.چشامو بستم ولی نتونستم رفتم ولی نشد. تا میشد ناخوداگاه دستمو از جلوی چشام بر میداشتم دست خودم نبود. دیروز رو نگفتم رفتم باشگاه و بعد نگارو اون دختره که دوسش دارم هنوز نارنجی بودن فک کنم نمیومدن وای چقدر اعصابم خورد شده بود الان اگه رفته بودم سبز بود دک وپز این نگار رو میبستم 

مهم نی استاد گفت میبنده دیروز رو هم هزینه ی سبزمو دادم کمربند سبز هم دارم امیدوارم سبزمو زود ببنده من که نارنجیمو کامل فولم.

دو زنگ اول عکاسی خیلی کوتاه بود چون برنامه داشتند درس داد عکس داد و یک فایل جدید به فایلا اضافه گشتید من هنوز قاب در قاب و نوروز رو نگرفتم ینی ده تا بیشتر از 20 تا باید عکس تایید کنه ینی باید بیشتر از 20 تا ببرم! 

دو زنگ دوم هم مبانی با گلکار عجیب بود چون زنگ قبل بچه ها گفت عصبانیه امتحان گرفته و فلان! ولی اصن اینا از گلکار بعید بود و وقتی رفتیم اینجوری نبود! تازه همه گفتن رنگ ندارن! من داشتم ولی گفتن چیزی نگم هیچ کس نیورده بود! نمیدونم تو گروه هماهنگ کرده بودند یا چی من گروهو سه روزه نخوندم الکی این همه رنگ رو حمل کردم :( 

هیچی دیگه مثل بقیه ی چهارشنبه های جنجال بر انگیز یک اتفاق افتاد و باز این معلم چرت گفت. از نظر من چرته ولی شاید واقعیته! نمیدونم مشکل همینه نمیدونم کی راست میگه!

مثلا امروز میگفت که اصن پلاسکو کار سپاه بوده:// همه چی رم ربط میدن به اینا.

درسته هیچ چیز این کشور درست نیست و سرجاش نیست و باید بترکه و از اول ساخته بشه ولی یک بار ترکیده تا از اول ساخته بشه ولی بیراهه رفتن اساسش درسته باید ولی این خونه رو کوبید و با همین اساس از اول ساخت و نزارند که زنگ بزنه و ... به جای اعتراض الکی و دست رو دست هم گذاشتن و انتخاب افراد نالایق که پول میخورن بچه هاشونو میفرستن اونور اب. 


حس میکنم تو قفسم.

کاش بتونم رو هوا راه برم.

چیکار باید بکنم که واقعا بشه؟

چرا میترسم؟ چرا؟



دیروز the show  دیدم. چ بگم در موردش!!

حس عجیب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواب وسط کار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شنبه ای با یک عالمه حس خوب

صبح اصن با اینکه تا دیر وقت بیدار بودم و مداد رنگی کار میکردم ولی صبح راحت و سر حال بلند شدم . یک حس عجیبی داشتم و پر از انرژی بودم هیچ دلیلی برای بدی وجود نداشت؟ مجبور شدم با رقیه ببرم و بابام نذاشت اش ببرم رقیه هم حرص ادمو در میاره همیشه زود میره مدرسه انگار حالا کارت صد افرین میدن بابا دو دقه بیشتر بخاب:/ از هم جدا شدیم! به من چه ! والا من هی سرش حرص بخورم سرم غر بزنه تند تر؟ داشتم لذتمو میبردم من:/

زنگ اول دینی بچه ها شروع کردند با بحث کردند و من نمیدونم چرا باید اولین درس هفته با همچین درسی شروع شه! مثل همیشه از هر کلاس حداقل یک رب نیم ساعت اضافه اومد و من خودکارمو تموم کردند بچه ها اعصابشون از من از خودکاره تخمی تر شده واقعا نمیدونم چرا تموم نمیشه! با این حال پیشونیشو زدم و با یک چشمش ریدم تو چشم راستش اصلا شبیه چشم چپش نشد حالا باید چشم چپشو شبیه چشم خراب بکنم! 

زنگ دوم زبان سوم هم جغرافی داوطلبی رفتم خیلی زیاد بود و نخونده بودم تو کلاس تو فرصت یک نگاه انداختم همه رو خوندم دیدم خیلی اسونه البته جز یک سوال همه رو بلد بودم اون یک سوالم وقتی رفتم داوطلبی متوجه شدم و خدا خدا کردم از من اون سوالو نپرسه که نپرسید و 20 گرفتم.

برگشتم خونه حوصله ی مداد رنگی رو نداشتم و مامان خوابید منم ناهار خوردم و از اونجایی که بابا با کامپیوتر کار داشت و نمیتونستم بشینم کار کنم منم خوابیدم و اول بیدار شدم سردرد داشتم و پاشدم اماده شدم رفتم هاپکیدو

استاد تولدش بود و بچه ها به من نگفته بودند شیرینی خوردیم و خندیدیم استاد نارنجی مو بست گفت سبزتو هفته ی دیگه یا یک ماه دیگه میبندم! خیلی فاصلش ولی خب بهتر از 4 ماهه! نه؟ البته اول گفت یک ماه بعد گفت یک هفته دیگه! یک هفته دیگه رو که مطمئنم نمیبنده ولی فک کنم قبل مهرمضون من سبزمو بستم:) نمن مبارزه نکردم و استاد باهام دفاع شخصی کار کرد از زرد به نارنجی رو کامل بهم گفت و چند حرکت بود به من یاد نداده بود ولی نگفتم اونارم نگفتم:) دوتا از حرکت های روی شانه رو بم گفته بود قبلا. خب خداروشکر نارنجیمم تموم شد از از الان میخام ازش خاهش کنم دوتا دوتا سبزا رو بگه زهرا دوست رقیه سبزشو بست اون یک ماه دیرتر از من اومدا:) ببین سه ماه نرفتم باهم بودیم ولی تو حرکات چون مثلا سه تا عقب بود من جلو جلو بهش میگفتم بهم رسید باهم همیشه تمرین میکردیم دفاع شخصی.

روز خوبی بود و باز مامانم رفت خونه ی بی بی شاید بگید چه خبره اینقدر میریم خونه ی بی بی باید بگم که خاله ی مامانم ینی خواهر بی بی فوت کرده :/ خیلی وقته ولی هنوز هی مهمون میاد براشون:// 

الانم میشینم گردن و لباسش رو تموم میکنم اگه وقت شد که میشه صورتشم میزنم 

راستی متوجه یک امکان شدم به اسم لایک:/ دیده بودمش ولی تو وبلاگم هر چی میرم نمیبینم قسمت لایکو!! شما چجوری لایک میکنید؟ میشه به منم بگید اون کسی که داره لایک میکنه؟؟

مرسی

فعلا

چرااااااا؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.