kataya
kataya

kataya

امتحان دینی داشتیم نشسته بودم گریه میکردم سر پنج درس! اخر هم نامردی نکرد از درس شش هم داد در حالی که ازش پرسیدیم! اگه حساب کنه زیر 18 میشم اگه حساب نکنه بالای 18 و اگه زیر 18 شدم میرم اعتراض میکنم

باعد رفتم خونه ی زهرا کتاب عکاسی نورسنجی رو دارم میخونم فعلا اولاش که همش بلد بودم فقط بخش هیستوگرام که کامل توضیح نداده بود اندازه ی یک جمله باید برم تو اینترنت و بخش وایت بالانس:/// اصلا پارسال بهمون نگفتند به این علت و اینجوری خوبه و ...! فقط از یک موضوع خاص همه ی حالات  وایت بالانس رو انتخاب میکردیم!

این چیزا رو باید پارسال یاد میگرفتم هم طراحی هم عکاسی ولی هروقت جلوی ضررو بگیری منفعته! بهتر از اینکه سال بعدی میشد تو طراحی پوستر و بگو تصویر سازی و... گیر میکردم

تازه میتونم نمره های امسالمم عالی کنم یک سال گند زدم! گند که نه ولی خب 20 نگرفتم ینی نی ینی زیر هجده شدم امسال بالای 18 میشم

باعد نودلیت با سوسیس خوردیم ها ها چسبید ولی قرار بود کلا 45 روز هیچی نخورم بیرونی زخم معدم خوب شه

باعد رفتم بیرون طراحی حالت کنم بارون اومد برگشتیم ولی خوب بود

الانم میرم فارسی بخونم برای فردا! یک انشا هم باید بنویسم! که فردا فکر نکنم وای وااااااااای! دارم دیونه میشم


ابجیمو باز بردن بیمارستان. بابام خواست منو دعوا کنه مامانم سرش داد زد گفت هیچی بهشون نگو اونا هیچ تقصیری ندارن :) 

حالم از بزرگترا به هم میخوره که کاری جز سرزنش بلد نیستن. ادم اگه یک کار اشتباهی بکنه خودش بیشتر از هرکی خودشو سرزنش میکنه. ولی وقتی تو موضوعی که هیچ ربطی بهت ندارن سرزنش بشی خیلی درد اوره :)

بابام هنوز حالش گرفتس ولی مامانم عادیه سر شده دیگه بعد این همه مدتlaugh

اه دلم میخواد داد بزنم بابا اززززززززت متنفررررررررم

نورسنجی عکاسی رو تموم کردم تکنیک و تکریب بندی و کادربندی میمونه ینی دو تا دیگه برای همین فعلا عکاسی خط میخوره از لیست تا طراحی و سبک بودن هم خط بخوره

به طرز عجیبی تا این تصمیمو با خودم گرفتم تمام ادمای زندگی از بچگی دارن میان جلو چشم :) از بعضیا تونستم حلالیت بطلبم از بعضیا نتونستم

چقدر سخته ولی بعد یک ممدت فک کنم عادت کنم به هر حال الان حلالیت بطلبم بهتر از بعدنه :))

فارسی رو به خوبی دادم

فردا هم عربی دارم باید تکالیف مدیریت تولیدم ببرم

این روزا هم همش خونه زهرام سه شنبه چهارشنبه امروزم اون اومد خونمون

پنجشنبه هم همش بیرون بودم صبح با حسنا رفتم کتابخونه بعد رفتم حلقه بعد رفتم هاپکیدو تمرین حرکات نمایشی برگشتمم جنازه خوابم میومد اما تا 12 طول کشید تا بتونم بخوابم


احساس میکنم مغزم ورم کرده از این اطلاعات زیادی که الان تو مغزمه... الان همه چی رو عکاسی میبینم :))

فقط دلم یک دوربین میخواد عکس بگیرم

به زهرا میگم میخوام اول تجهیزات دوربینو بخرم بعد اها سر اکستنشن تیوب حرف میزدم گفت نمیدونم چی چی هم بخرم نمیدونم چی چی هم بخر 

بعد گفتم تجهیزات از من دوربین و سه پایه و.. از تو؟ گفت اره دیگه بعد با دوا کوله پشتی پاشیم بریم عکاسی :))


خواهر به این گلی داشته باشید عاشقش نمیشدید؟ :))laugh

حالا کاش میشد بریم عکاسی


دلم میخواد این عمومیارو پاره کنم فقط تخصصصییییییییییییییییییییی بخوووووووننم ولی حیف کنکور!

شنبه 12 بهمن:

نرفتم مدرسه حالم خیلی بد بود مامانم گفت نرو دستمم از پنجشبه درد میکرد و فعالیت رو ننوشتم  و بچه ها گفتن خیلی خر شانسی چون معلما نیومده بودن و پودمان و فعالیتا رو تحویل نگرفتن :*

باشگاه نرفتم چون گفتم میخوام امتحانامو بدم

رفتیم مشاور گفت ترست طبیعیه و گفت رنگ و روت =ریده بهم گفت یک کارایی بکنم و پریودیمم چون به تاخیر افتاده

یکشنبه:

طراحی کارامو ندید وسایل ابرنگ هم نداشتم ولی ابرنگمو دسته بندی کردم و نمرمو رد کرد و بچه ها گفتند فردا کارنامس 

رفتم دیلمان استاد گفت امتحاناتو دادی؟ گغتم نه چون نگرفتن

دوشنبه:

جالم خیلی بد بود بالاخره پریود شدم با تاخیر برای همین از همیشه حالم بدتر بود ولی معلمه نمیزاشت برم خونه به بهونه دستم گزاشت کار نکنم لینو لئوم داشتیم بچه ها بهم قرص دادن اومدن دنبالم وقتی کارنامه گرفتن بردنم خونه بعدش رفتیم بیمارستان رفتم زینبو دیدم :( 

سه شنبه

پودمان ریاضی ازم گرفت دو زنگ اول نرفتم مدرسه زنگ سوم رفتم برای پودمان

چهارشنبه:

خسته شدم بچه ها همش بهم میگن میبینیمت میخوایم گریه کنیم اخر اینقدر گفتن اشکام در اومد

پنجشنبه:

رفتم دیلمان اخرین تمرینمون بود خیلی مسخره

شنبه:

گفتیم هفته ی قبل نبودید نمیدونستیم این هفته پودمانه منم گفتم جلسه ی اخرو ندیدم هفته ی دیگه ارایه میدم

باشگاه تعطیل بود

یکشنبه:

عکاسی فتوشاپ باهام کار کرد هفته ی قبل هم کار کرد روتوش و ترمیم عکس قدیمی طراحی ابرنگ یاد داد خیلی خفن بود ولی من هیچی نکشیدم جرئت هم نکردم بهش بگم نمره کارناممو عوض کن

دوشنبه:

دوشنبه چاپمو تموم کردم بردم بهش دادم ولی گفت معلوم چیه ظرافت یک صورت دخترو ندارع استوریش کردم

بهش میگفتم رنگم نمیده کاغذ میچسبه میگفت تقصیر طرحته! اخر رفتم از اون کلاس رنگ چاپ گرفتم ضایعش کردم "))

بردنم دکتر گفت معدت خیلی بهتره کلیه است ولی کبدت هنوز چربه و... برام ازمایش خون و تیرویید نوشت

سه شنبه:

تعطیل خواب و اتامو مرتب کردم بالاخره انرزی کار کردن پیدا کردم و دوباره شروع کردم تا اخر هفته عکاسی رو تموم میکنم حذف میخوره میریم سراغ ابرنگ طراحیمو نمیتونم چون واقعا کشش ندارم با این حالم

چهارشنبه

رفتم باشگاه مدرسه نرفتم 8 نفر رفته بودن با فاطمه دعوام شد  بهم گفت اسکل عرب! منم همینجوری مونده بودم! هیچ وقت فکر نمکیردم یک عادم میتونه اینقدر بیشعور و بی تربیت باشه به قوم یکی دیگه بی احترامی کنه! مونده بودم استادم برگشت گفت تا من هستم به کار بقیه دخالت نکنید

رفتیم چشم پزشک گفت چشات عالین به خاظر ضعفه تار میبینی

دوتا بلوز کپی منو و رقیه عین هم گرفتیم


دلم میخاد چهان رو قشنگ ببینم! ادماشو مهربون ببینم! باهاشون مهربون باشم! ولی همش برمیگرده بهم میگه من خیلی کثیفم ادمام عوضین عوضی... 

ولی من تصمیم خودمو گرفتم! برام مهم نی چقدر زشت باشی! دیگه تصمیم ندارم ازت متنفر باشم! حتی اگه تنها فردی باشم که مهربونه و عشق میورزه به همه (هرچند که نیستم) تصمیم دارم باز همه چی رو دوست داشته باشم و حداقل انسانیت از طرف من از بین نره... هرچقدر انسانیت تو دل اطرافیان مرده باشه


دوشنبه مامانم برام پیراشکی خرید یک زنه اومد گفت بهم کمک کنید  و گدایی و اینا بعد اخر گفت یک چی برام بخرید منم برگشتم به مامانم گفتم و براش خرید و خیلی ناراحت شدم ولی وقتی دیدم دستش پول بود و پول داشت... ولی بعدش با خودم گفتم کار درست کردی... اینکه اون وافعا نیاز داره یا نداره به خودش برمیگرده... قطعا بعدا این توی زندگی خودش تاثیر بدی میزاره... ولی نباید بزاریم به خاطر وجود این ادما که از انسانیت بقیه سوء استفاده میکنن انسانیت درونمون خاموش کنیم توی زندگی افرادی که واقعا نیازمندن تاثیر بزاره شاید از بین این ها واقعا یکی نیازمند بود... 


داشتم فکر میکردم مهربونی مهم تره یا عدالت؟ 

قبلا میگفتم عدالت... شاید چون خیلی حقمو خوردن... ولی الان دوست دارم بگم مهربونی... اگه هممون با هم مهربون باشیم و با شعور دیگه به نظرم عدالت بی معناس چون منو تو نداره... منو تو یکی ایم


این تهولم؟ از دو چیزه... یک گروه و یک ویدیو 


یک ویدیو بود که یوتیوبره میره به مردم میگه یک پول خرد داری بهم بدی برم قهوه بخرم کی پولمو گم کردم جا گذاشتم و هرکس که قبول میکرد و این مهربونی رو میکرد بش یک ایفون 11 میداد 

یک دختره برمگیرده میگه پول ندارم.. و خیلی ناراحت میشه و یوتیوبره میره بعد دختره برمیگرده میگه میخوای برات کارت به کارت کنم؟ یوتیوبره هم قبول میکنه وقتی ازش شماره شو پرسید یوتیوبره گفت این فقط یک شوخی بود و به این پوله نیاز نداره و الان دیدم که گوشیت صدمه دیده راستش من دنبال ادمای مهربونی مثل تو بودم تا بهشون ایفون یازده هدیه بدم دختره خیییییییلی خوشحال شد خیییییییلی خیلی عکس العمبش خدا بود

توی یکیشون یک زنه میاد میگه چرا کمکش میکنی از کجا میدونی اینا فقط یک مفت خورن و یک عالمه فش میده به طرف!


یک چیز تو زندگیم خیلی کمرنگ شده مهربونی... ادما... یادم رفته بود میتونم کنار بقیه خوشحال باشم...

وقتی ب ت اس رو میبینم اینقدر مهربونن باهم چقدر خوبن باهم دلم قیلیویلی میره فقط منم میخوام همین!





تا سه شنبه صبح رو نوشتم

ششه شنبه بعد اون اتفاق تا خوابم برد بیدارم کردن برم مدرسه منم نرفتم ام نمیدونم اینجا رو گفتم یا نه عین مستا بودم گفتن بخواب خوابیدم رفتم مدرسه سر پودمان ریاضی

چهارشنبه تعطیل هیچ گهیم نخوردم نه یادم اومد رفتم خونه امان بزرگم نظافت چی اورده بود خونه رو تمیز کنه شنبه فاتحه دارن برای علی... من که هنوز باورم نمیشه خیلی خنده رو بود خونه ی مامان بزرگمو تو عمرم اینقدر تمیز ندیدم حیاطم تمیز کردن دلم میخواست بگیرم خودم تمیز کنم همیشه دوست داشتم حیاط داشتیم با اب و جا . تمیزش کنم

پنجشنبن صبح حالابجیم بد بود با ترس بد بیدار شدم اورژانس اومد ابجیمو بردن بیمارستان دوباره


زهرا اومد خونمون جلو مامانم گفتم کص نمک ولی هیچبهم نگفت:// 


ببعد یک هفته رفتم دیلمان تمرین دفاع شخصی گروهی دستم اسیب دید


جمعه هم نشستم در و دیوار رو نگاه کردم منظور در و دیوار اینستا بوکفش جدیدمو برای اولین بار تمیز کردم رفتم حموم روغن مالیدم به سرم و از این کارا کار خاصی نکردم فقط نشستم گریه کردم برای فردا چون حوصله نداشتم دستم درد میکرد


هفته ی شختی دارم همش امتحان چرا این. امتحانا تموم نمیشه:(( 





نمیدونم خدایا چرا همه چی رو رگ باری میفرستی؟ این یکی دوماه هم حتما استراحت بین دو نیمه بود نه؟ حالا دمت گرم یک استراحت دادی



حوصله درس خوندن ندارم واقعا دلم میخواد همین الان ترک تحصیل کنم مامانم موافقه ولی یک ترمی که خوندم چی؟

دوماه مونمیخا لر


ه دوازدهمو یک سال دیرتر میخونم هه ورودی ۱۴۰۰ بودیم میشیم ورودی ۱۴۰۱ :// عه ولی خیلی قشنگ بود شیفته این بودم فقط:||


خستم خیلی همه خوابیدن من بیدار نمیتونم بخوابم مامانم اومد پیشم بخوابه


:((



جواب s: انژیو نکردم هیچی هم نمیخام اصن خیلی وقته کتاب نخوندم دوماهه 

جمعه رو یادم نمیاد

شنبه رفتم کنفرانس انواع شخصیت های براساس mbti  دادم خیلی خوب بود زنگ اخرم قرار شد هفته ی دیگه کنفرانس یک چیز دیگه بدم ایده یابی:// 

برگشتم رفتیم کفش خریدیم داشتم میمردم از بیخوابی 7 درصد شارژ داشتم ولی رفتم کفش خریدم چون اون موقع مامان میگه ببین من خواستم ببرمت خودت نداری میای

کل فلکه هارو گشتیم اخر برگشتیم همون تاجیک میخواستم یا سیاه بخرم یا سیاه یک کفش سیاه سفید خریدم:// خخخ خیلی دوسش دارم خیلی وای اصن پوشیدم تازه حس کردم کفش پامه یک ساله دارم با یک کفش داغون طی میکنم عادت نداشتم:// باشگاه هم نرفتم برگشتم دیدم خیلی خستم حوصله مبارزه ندارم

یکشنبه که برای تمرین دفاع شخصی گروهی نرفتم استاد دید شنبه نیومدم گفت نیا

یکشنبه دوتا ژوژمان داشتیم دوزنگ اول عکاسی که معلم زنگ دوم وسطش اومد! فکر کن باید یک عالمه عکس ببینه یک زنگ و نیم نیومد بعد معلممونم دید بیکاریم بهمون طرح داد شروع کنیم امتحان:// خخ باعد اومد من زود فلشمو دیدم عکسامو دید یک عالمه تعریف کرد بعد به خاطر ایزو 400 19 میشدم به خاطر قاب طبیعیم خوب نبود 18 ولی گفت چون اپن فلاش رو تو خونه گرفتم براش ارزش نداره و چون دوربین ندارم و عکسام خوبه و کادر بندیش خوبه بهت 20 میدم :)) من خر ذوق حالم خیلی خوب شد چون این امتحان طراحی گند زده بود به حالم خیلی داغون شده بود

بعد امتحان هم دادم برگشتم باز خوابیدم!! نه نخوابیدم ینی خیلی دلم میخواست بخوابم همش دور خودم چرخیدم اخر نشستم چاپ زدم چون دوشنبه ژوژمان چاپ داشتیم

ژوژمان چاپ رو 19 شدم :))) 

طراحی هم ژوژمانش بهش گفتم کار ندارم! گفت سه شنبه بیار امروز براش بردم ولی یک سطحی نگاه کرد نمره نزاشت! گفت چرا الان اوردی:// انگار نه ناگار دیروز باهاش حرف زدم :///

گفت هفته ی دیگه رد میکنه باید تا یکشنبهدوتا اناتومی و یک چهره بکشم

دیشب هم بیدار بودم اناتومی بکشم که امروز تحویلش بدم باعد زینب بلند شد چرت و پرت گفت من رفتم خوابیدم مطمئنم خواب بودم اولش فکر کردم دارم خواب میبینم ابجیم داره خودشو از بالکن میندازه و من دارم داد میزنم زینب زینب ولی یهو بابام بلند شد پرید مامانمم و حتی رقیه بعد که چراغا روشن کردن و اون صحنه تاریک روشن شد فهمیدم خواب نبوده! 

فقط میتونم همینو بگم نمیدونم من از تخت خواب چجوری رفتم اونجا! هرچی فکر میکنم یادم نمیاد! 

اولشم عذاب وجدان داشتم که چرا وقتی چرت و پرت اومد بهم گفت چرا مامان رو بلند نکردم ولی بعد اومدن بهم گفتن خوب شد داد زدی غیر از این رفته بود یکم از عذاب وجدانم کم شد بعد اخرم گفت اصن تقصیر من نی ! وقتی هیچی بهم نمیگن من از کجا بدونم! تازه الان بیدار میکردم مامانو فوشم میداد خب دلم نیومد بیدارش کنم نمیدونستم باز...

هیچی برم بخوابم

یک هفتس هرچقدر میخوابم باز خستم و خوابم میاد

پودمان ریاضی هم افتاده حسابم کرد ! 


+ بعدا نوشت: موهامم کوتاه کردم دوشنبه مامانم حوصله نداشت عمدی رید به موهام خیلی کوتاهش کرد رفتم ارایشگاه از پشت گرفت کوتاه کرد

موهامو جمع میکنم جلوش پسرونس پشتش دخترونه://


شنبه رفتم مدرسه و چون امتحانات تئوریمون تموم شده و پودمان و ژوژمان هم که اصن امتحان حسابش نمیکنن! باید میموندیم مدرسه ولی کاملا بیکار بودیم چون خیلی غایب داشتیم و باید فعالیتای پودمان دوم کارگاه نو اری رو تحویل میدادیم و از هر گروه یک نفر شروع کرد به نوشتن و بقیه فک زدن :)) زنگ اخر هم باید پودمان سوم مدیریت تولید رو ارائه میدادیم معلم حالش خیلی بد بود رفت یک جیغییی زدییییییم 

بعد از اکیپ پنج نفرمون دو نفر غایب بودن منم دیر رفتن 6 نفر غایب ودن مریض خیلی زیاد داشتیم! هممون داشتیم میگفتیم کاش نمیومدیم حداقل واه ژوژمان فردا اماده میشدیم

برگشتم خونه زنگ زدم مامان عجله داشت فقط گفت میخوان زینبو مرخص کنن :)) من مونده بودم چیشد یهو چرا و فلان؟ بعد با رضایت شخصی بیرون اوردنش از بیمارستان یک خوشحال بودم :)

وای دلم براش تنگ شده بودم :) باهم ظرف شدیم قلقلکم داد شوخی کردیم :)) بامه رفتیم برف بازیم :)) البته رقیه هم چون مریض بود نیومد برف بازی! یک ناراحت بود :((

اینم بگم دوشنبه خیلی سرم درد میکرد یک چند تا استامینوفن خوردم ماامن دعوا کرد که با چه حقی چند تا باهم میخوری؟ :// دفه قبلم دعوام کرد خخخ ولی باااباااا سرم درد میکنه!!!!!! و یکم خوب شدم ولی مخواستم به این بهونه فردا نرم:// چون طراحی کار نداشتم

دوشنبه هم مارو تعطیل نکردن خحب ما جزو شهر ری حساب میشیم:/// پاشدم رفتم مدرسه دیدم چند نفر دم مدرسه ان بعد معلوم شد تلوزیون نشون داده که تعطیله اشتباهیی:/// و یکی نبود بگه احمق برمیگشتی! چون رفتم یک ناراحت شدم این چاپ دستی بهم 9 داده :)) هممون اعتراض کردیم تازه -5 هم کرفتیم :)) ینی خوش به حال کسایی که رفتن واقعا :)))

رفتم باشگاه اها شنبه به خاطر ژوژمان یک شنبه نرفتم باشگاه اخرم فقط یک کار کلاس رو تموم کردم! و نسکافه خوردم گرفتم خوابیدم:/// پاشدم دیدم بررفه :)) حالا دوشنبه رفتم باشگاه با سانس بچه ها بودم:/// ولی سانس خودمونم موندم ینی یک 2 و نیم سه ساعت من ورزش بودم :))) و یک عالمه حرکات افت رفتیم و من یکم پشتک تمرین کردم واییی دعا کنیم پشتک بتونم دوباره بزنم :)) بعد با مامان رفتیم کفش خریدیم هیچ کفش درست حسابی نبود که ینی به پام بخوره یکی بود ولی چون من کفی میندازم باید یک شماره بزرگ تر بخرم که اون رنگ رو بزرگ تر نداشت:// بقیه رنگا داشت که من دوست ندااااشتم :(((

 بعد برگشتیم پیراشکی کاکائویی خریدیم 

بعد سه شنبه صبح بردنم بیمارستان خیلی صبح بود خورشید هنوز طلوع نکرده بود نمیدونم ساعت چند بعد اورژانس بستریم کردند بعد بردنم بخش شبم نتونستم بخوابم تازه یکم شکمم اروم شده بود یکم ابمیوه خوردم فقط همینو بگم تو دستشویی خوابیدم :// بعد هااااا اینم بگم سوراخ سوراخم کردند هشت بار سوراخم کردند 4 تاش فقط تو دست راستمه ینی دست راستم درررد میکرد وقتی باز و بستش میکردم این آنژیو هم تو مچم زده بود چون رگام ضعییفه اصن انگشت شستمو میترسیدم تکون بدم :// بزور میرفتم دستششویی  بعد چند بار خیلی بد تکون خورد خیلی درد گرفت ولی راضی نشد درش بیاره:/// گفت باید بمونه ://

بعد این دانشجو ها یهو یکی میومد شکممو فشار میداد :/// ینی از یک جا بع بعد حس میکردم شکمم از اثرات فشار اینا درد میکنه!

دیییییییگه؟ اها میخواستن فردا هم نگهم دارن:// ینی تا پنشجبه گفت ویزیتش میکنیم بعد ولی مامانم رفت قربون صدقه پرستاره رفت پرستاره به دکتره حرف زد مرخصم کردنند وااااااای دق میکردم یک روز دیگه اونجا بدون موبایل موهامم ژوووولیده اصن داشت حالم به هم میخورد حوصلمم سر رفته بود://

تنها نتیجه ای هم که گرفتم اینه که دیگه هر وقت خسته شدم از خدا نمیخوام یک دوروز برم بیمارستان استراحت کنم بابا مگهههه میزارن استراحت کنییی :////// و یک نتیجه دیگه هم گرفتم اینه که هیچ وقت با قرص خودکشی نکنی! هییییچ وقت باید بری تو دستشویی بخوابی! هیچی هم نمیتونی کوفت کنی! 

کلا سوراخ سوراخم کردن :(( تا بالا اوردم دوتا امپول ضد استفراغ زدن چپو راست میرفتن میومدن ازم خون میگرفتن:/// دوروزه هیچی نخوردم عه :// تازه دکتره هم گفت فقط ماست و چی؟ یک چی دیگه برنج اها ولی من برگشتم خونه گرفتم سوپ خوردم :// خخخ 

باعد هیچی گرفتم خوابیدم نمیدونم ساعت چند نمیدونم چجوری خوابیدم فکر نم 6 بود خوابیدم یا زود تر  تا 9 صبح فردا یک خوب بود :))) تا حالا اینجوری نشده بود که نفهمم چجوری خوابم برده و اینقدر عمیق و خوب بخوابم و صبحش بلند شم سرحال باشم :)))

هیچی دیگه الان پر از انگیزه برای ترکوندن دنیام :// 

باعد یک عالمه زنگ زدن برگشتمم رفتم تو موبایلم دیدم همه نگرانم بودند:// واو تاحالا نشده بود :// بچه ها چقدر نگران بودند چون مدرسه نرفته بودم انلاین هم نشده بودند :)) میدونی... نمیدونم تا پارسال حس میکردم منو جزوشون نمیپذیرن :)) ولی امسال کلا خیلی بهتر شدیم کلا تازه یک اکیپ شدیم... تازه یک گروه باهم زدیم باهم میریم بیرون و... هیم :))) در کل الان حس خوبی دارم :))

تااازه چی؟ یادم رفتم:// یک چی میخواستم بگم اها یک نتیجه دیگه هم گرفتم! که کاش یک جا باشه ادم خسته میرفتن اونجا فارغ از دنیا دوروز بخوابه! بعد بهش یک برگه بدن بده مدرسه هرجا کهک موجهه ://

ها ها ها :(( دوتا پودمان فیزیک و ریاضیمو ندادم الان برمیگردم پارم میکنه مخصوصا ریاضی خیلی بیییییییشوووووووووووووووررررررره:// 




دیروز شنبه 

رفتم مدرسع امتحان چاپ داشتم اها اره ... بعد باید برمیگشتیم خونه مدرسه لنتی فاکینگی مارو تا ۱۲ نگه داشت

ماهم اعتراض چ وضعشه مدیر خاک تو سری بدون اینکه به حرفامون گوش بده گذاشت رفت خیخواستیم بگیم خود همون کسی که زنگ زد اومد میخواست بگه من خودم چهارشنبه زنگ زدم گفتید امتحان میدیم برمیگردیم.... ولی اصن گوش نداده رفته

ماهم رفتیم جلو در گفتیم خودمون میریم رفتیم چند نفررفتیم بیرون بقیه موندن:// گفتیم واااا:/// حالا بحث بین بچه ها بعد سرایدار اومد گقت فقط با نامه:/// اوناییم که رفته بودن برگشتن:/// خخخ گفتن الان اسممونو میدید ما بدبخت میشیم

خب حالا تا دوازده حرف زدیم مدیرتولید فعالیتامو قبول نکرد:! گفت وقت داشت وقتش گذشته من خاک تو سری دو هفتع تو جیبم بود ولی ندادم هردفه حدیث میومد میگفت تا سه شنبه هفته بعد وقتشو زیادتر کرد اخرین سه شنبه هم تعطیل کلی بود پنج نمره:(( دوتا پودمان!!! خدایاااا کمکم کن خدایا بهم داده باشه خدایا لطفا لطفاااا خدایا بدبخت میشم


۵۸


امسال خیلی سال رو مخیه 

این هوا تعطیلی

گرون کردن بنزین

فتنه ببعدش

فتنه عراق

ترور سردار

کرمان


حالا هم هواپیما:((


من فقط نمیفهمم چرا سه روز تاخیر؟! چرا؟


خدایا میدونم که همه ی اینا امتحانه اخرینشونم نی ولی به هممون بصیرت قبولی از این امتحانو بده 

باید یک عالمه امتحان پس بدیم یک عالمه سختی بکشیم تتا وارد دنیای جدید بشیم باید سختی بکشیم که تحمل دنیای جدید رو داشته باشیم رشد کرده باشیم تا دنیامون رشد کنه


خدایا زودتر امام زمان و دنیای قشنگش بیاد:(



ببیشتر از این زومیاد تو موبایل بنویسم هی هم کلمات رو ترکیب میکنه حرصم میده:/!

دیییگه برگشتم خونه دیدم مامان خونس

رفتم باشگاه باز کم بودیم همچنان ضربات پا و بالانس کار کردم یکم بیشتر میتونم وایسم دستام ضعیفه تعادلمو میتونم نگاه دارم دستم خم میشه

بابا بیدارم کرد گفت بیا این لیست مامانتو اماده کن:/// منم پاشدم هرچی گفته بودوگذاشتم تو ساک رفتیم بیمارستان اول گفتن نریم تو ولی بعد رفتم تو دیگه کاری نتونستن بکنن:// گفتم نمیخام دیگه برم ولی رفتم گفتم خب مامانمو میخام ببینم:(( دیدیم تختشو عوض کردند یک جا دیگه شده تنها اتاق در دار بود واسه این بود که... اصن چرا همچین چیزای تلخو باید بنویسم؟ بعدا بخونم که چی؟ بزار یادم بره مثل اتفاقات دوسال پیش...

با مامان رفتیم نشستیم تو پارک راه رفتیم رفتیم کارگاه چوببری حرف زدیم برامون چیز میز خرید و برگشتیم.

اینبار رفتیم داخل پیشش:( یک مشت چرت و پرت گفت مهم نی

اها اسنپ گرفتیم:))) این خیییلیییی مهمه هاا!(خنده)

فردا امتحان کتبی چاپ دستی دارم هیچی نخوندم:((( نمیتونم بخونم اصن چرا باید برای چهارنمره ۶۰  تا سوال بخونم:((

بابا هم کلا گرفتس:(( کاش جای بابا مامان بود پیشمون:( تا نگاش میکنم میبینم چشاش قرمزه و پر اشک

الانم زهرا زنگ زده بود داشت حرف میزد قطعید بعد دوباره زنگ زد داد به من صداش داد میزد:// برای اینکه یک چی بگه گفت با رقیه دعوا نکن:/// اه :// فقط اه:(


من هنوز کارای چاپمو ندارم:( امیدوارم فردا ازم نخواد

مامان فردا میاد خونه و جاش یک پرستار میره:( 

دیروز چهارشنبه فقط چهار نفر بودیم و فقط ضربات پا کار کردیم رسما خصوصی بود نه نیمه خصوصی!

دیروزم که مدرسه نداشتیم!

امروز هم رفتم دیلمان باید از روی شش نفر بپرم! میتونم 5 تاشو میتونم ترسیده بودم ولی شش تاشم میتونم دفه ی بعدی میرم

حدیث اومد رفت دندونش شکست!!


میترسم! خیلی زیاد هم میترسم! حتما الان دور برمیدارید میگید چنگ! نه! از... از پسرا میترسم:/// منظورم bts ://

کلا میترسم :((

اولش چقدر ناراحت بودم که مریم اومد ولی الان خوشحالم شاید یک پلی یک شروعی بشه که رابطم با فامیلا یکم خوب شه و انیکه اونم بی تی اسیه خوبه :(


صبح رقیه رو صدا کردن رفت مدرسه و همچنین هم منو صدا کردن برم مدرسه! ولی خب من گرفتم خوابیدم چون گفته بودن دل به خواهیه! و بچه ها متعجب اولین بار توی عالم مدرسه دل به خواهیه! خخخ 

ساعت یازده دیدم مامان لباس پوشیده بابا جلو در تا چشامو باز کردم گفتم مامان کجا میری؟ گفت پیش ابجیم گفتم من برم خونه زهرا؟ گفت برو و گرفتم خوابیدم بعد یک خورده هنوز بیدار بودم بم گفت میره چندروز پیشش میمونه از بیمارستان زنگ زدن گفتن :((

گفت خواستید برید خونه ی بی بی بمونید

منم رفتم خونه ی زهرا یکم کار یکم عکاسی و نودل خوردیم برگشتنی جلو درشون اش نذری میدادن برای زهرا و سید دوکاسه بردم بالا کاش از زهرا یک ظرف میگرفتم برای خودمون:(( کی حال داره شام بپزه؟ چرا به فکرم نرسید؟ چرا همیشه فکرم دیر عمل میکنه؟ :((

فردا هم تعطیلیم کلا تو برناممون تعطیل بود

به حسنا زنگ زدم گفت ژوژمانا لغوه هووووو هو هو هو  هو 


ساعت شیش بلند شدم صبحونه خوردم اینا یهو مامانم گفت نمیریم :((( به دلم افتاده نمیریم:((( به دلیل مسخره ایییییییم :((( شدییییییدا موند تو دلم :((((( بابامو فرستاد رفت اخه قرار بود بابام بمونه مواظب رقیه رقیه خواب بود هنوز

اخرم نتونستم بخوابم به امید اینکه الان رقیه بیدار میشه میریم :(( و نرفتیییم:(( نرررررررررررفتیییییییییییییییم:(((((

خیلی بدید بد بد بد:(((((

بعدشم پاشدیم رفتیم بیمارستان ملاقات ابجیم:((( سفت بغلش کردم :((( اشکم دراومد بعد دیدم اشک بقیه هم دراوردم:// همه بزور خودشونو نگه داشتن مامان گفت برو اونور گریه کن برگرد:/// منم اشکامو پاک کردم برگشتم :(((

متنفففففففففففففففررررررم از اینکه اینجوری ببینمش :((( نمیتونم قبول کنم نمیتونم دررررک کنم هنووووووزم

یک دوره و خاطره هم از دفه قبل شد:( دو هفته دیگه تولدشه به مامان گفتم دفه قبلم تولدش بود؟ گفت نه تولد تو بود که گفتیم بیا کیک انتخاب کن لج کرده بودی گفتی نمیخام اصن نمیخام ماهم نون خامه ای خریدیم رفتیم:// ولی من یادم نمیاد هییچی یادم نمیاد از اینکه واقعا لج کرده باشم فقط یادمه خیلی اعصابم خورد بود از همه عصبانی مخصوصا مامان و بابام و بابام و بابام


مامانم میگه رو دوماه حساب کنیید:((( من که دیگه نمیرم ملاقاتش نمیتونم تحمل کنم.


وای یاد خاطرات قبلی افتادم ولی کاملا مبهمن کاش داشتمشون واقعا داستان عالی ای بودن ولی خب یادم نمیادشون ولی این یکی رو الان مینویسم


یک دختره بود هر یک جمله میگفت پشت بندش میگفت من به اقا داوود میرسم؟ مثلا میپرسید خواهرید؟ من به اقا داوود میرسم؟ ://

یکی هم بود معلوم بود هوشیاره ولی نمیدونم چرا اونجا بود دستش ولی خط خطی بود کامل  فکر کنم چپ دستم بود چون دست راستش خط خطی بود

این دختر دومیه از یک خانمه پرسید داری کجا میری؟ گفت مواطب جلو پات باش جلوتو ببین بعد یهو خانمه وایساد فقط به جلو پاش داشت نگاه میکرد:/ دور خودش میچرخید:///

یکی دیگه هم اومد سمت خواهرم داشت چرت و پرت و توهماتشو میگفت:(((


وضعیت خیلی داغووونیه

دیروز امتحان عربی دادیم یک خنده داااااار بود! نه خنده دار نبود خیلی سخت بود جوابای ما خنده دار بود! بعد امتحان با اینکه گند زده بودیم همش خندیدیم و حالمونو خوب کرد :/// 

توی راه برگشت هم زینب بیت قائم رو دیدم و سارا رو نه سارا دوستم اون یکی سارا فامیل دور تره که اسمشم نمیدونم یکم حرف زدیم یک عالمه حس خوب گرفتم

بعد برگشتم خونه عکاسی بعد رفتم حموم بعد رفتم باشگاه با حدیث و استاد مبارزه کردم مامانمم اومد باشگاه با رقیه مبارزمو دیدن

برگشتمم بزور گرفتم خوابیدم نه دقیق بعد باشگاه ساعت 12! و زبان هم نخوندم 

دیروز داشتم نگاه میکردم اندازه ی 4 روز برام گذشت ولی همیش همین چهار خط شد!

امروز هم زبان رو گند زدمممم امیدوارم نمره قبولی رو بگیرم


150 تومن از اون همه پولی که اول مهر داشتم مونده:))

چیزی نخریدم!!! نه به خاطر روند خرج کردن پولم نی:))

به خاطر اینه که ۶۸ تومن فقط پول یک پاک کن دادم:)

و چقدر این پاک کن ها فراوونه:))


خدا لعنتت کنه روحانی:)) تمام لعنت های زمین و اسمون بهت:))



امیدوارم دیروز اخرین روزی باشه که رفتم بازار در این سال تحصیلی:))) 


عا راستی کلاه هم خریدم کلاه مبارزه:))

فقط دستکش کاراته میمونه که خریدوسایل ورزشی حذف شه از لیست:)

ولی چیزی که زیاده پوله :))


اونم میخرم تا اخر امسال:))


چیزی عجیب غریبی نی هر روز الان دارم میبینم خیلی عجیب غریبه:/// 


مانتو مدرسه خریدم بعدوسال:) ینی برام خریدن مامان جون:// گفت رنگ و رفته و بلام خلید:))


کفی طبیمم رسید

مونده کفش بخرم


من گیر و ویر کفشم رقیه رفته کفش ال استار خریده باسم:/ سومین باره امسال میره کفش میخره:/ البته به من چه :/// 


فقط بعضی وقتا میگم کاش منم میتونستم مثل رقیه پرو باشم:)) ولی نمیتونم مثل رقیه ولخرج و پرو و پول برام بی اهمیت باشه:)) انگار که علف خرسه 


دکوراسیون خونه نه اتاق رو عوض کردیم رقیه به ارزوش رسید جامون عوض شد اون رفت ته من اومدم سر:))

ولی اتاقمون باز شد:))


حالم خوب هست:)) از سخنرانی بدم میاد، کلا از چیزای شنیدنی بدم میاد اهنگ چون نیاز به توجه نداره و من تو توجه و فهمیدن گوشی صفرم:)) ولی اینقدر این سخنرانی خوب بود که ۱۲ جلسه شو توی یک روز گوش دادم 

کتاب ان سوی مرگ بود:)) و چقدر چیز میز گفت و چقدر جواب سوالمو داد:)) دلیل چراهام که چیام:)) چیزی که هیچکی نتونست بده فقط گفتند اگه بخوای اینجوری پیش بری زندگی مسخرس بی معناست افسرده میشی:)) 


صد رحمت به افسردگی تا همچین هدف مسخره ای که با که چی بشه خنثی میشه... 


دوروزه داره تو مدرسه بهم خوش میگذره

یک چی درونم تغییر کرده و انگار رو بیرونم تاثیر گذاشته :) نمیدونم!
تنها چیزی هم که درونم تغییر کرده اینه که دیگه ادمارو خط نزنم 

وای خیلی خوش گذشت این دوروز مخصوصا مووقع ناهار درسته اکیپمون کمی انسجام خیلی نداره 

ولی خیلیخ ندیدم مخصوصا موقع ناهار امروز کگکه دیگه خیلی خیلی خیلی خندیدم :)))))))))))
اه تازه چون دیروز دعوا کرده بودم مامانم نه ناهار داد نه خوراکی  هیچی بعد از شانس خوش پول داشتم از مدرسه چیز میز خریدم باعد یادم نبود که نازنین قرار بود امروز ناهارهممونو پیتزا دعوت کنه :) یک پیتزا خوردم یک خوشحال شددددددددم :)

هرچند شام دیشب خیلی خوشمزه بود حیف شد نخوردم:(( هیچی نخورم


وقتی حرف دلمو میزنم و میپره دیگه دوست ندارم دوباره بگمش ولی میگم.
نمیدونم چجوریاس همیشه در هر حالتی بودم یک اهنگ متناسب با اون خودش میاد سراغم

:)))))))) حرفم نمیاد:)))

یک عالمه چیز تو ذهنمه که هیچ کدومش 

پنج تومن این هفته بیشتر پول تو جیبی گرفتم:/ پنج تومنم بهتر از هیچیه:)) میرم یک دلستر مالت دیگه میخرم خخخ:)) از چهارشنبه شروع کردم جمع کردن شیشه ها به مامانم گفتم میخام بچینم رو میزم گفت چقدرم میزت جا داره:))) فعلا فقط دوتا رو میزمه:/ یکی لیمویی یکی کلاسیک... داشتم با خودم فکر میکردم اگه همش یک نوع باشه پترن خوشگل تری میشه مثل سامی که یک عالمه طعم قهووه شو چیده بود :) ولی هردفه یک طعمو میخام :)

آه دلم بابامو خواست :(( اه اینم نگفتم که بابام باز رفت :///////// ولی الان چند شبه دلم میخواد برم بیرون شب بگردم:( اگه الان بابام بود منو میبرد هیچ برام یک مالت هم میخرید :(

عه میگن اینم نگفتم نه میز نخرید بابای لجبازم مامانم میزشو داد بهم:))) 

حال و انرژی که دنبالش بودم از این اهنگ گرفتم

«از بین میره هر کی بخواد بشه جلوم مانع»

از ادمای وراج رد میشم:))))

پیاده شده با سرعت کمتر از بقیه هم شده میرم و میرسم...

یا میرسم یا میرسم...

از همین الان بلند میشم.

میدونم به چپ مامانم نیست حرفام ولی باز میرم باهاش حرف میزنم حتی اگه باعث شه چیزی از دست بدم. همینکه الان بابام نی وضعیت رو بدتر کنه خودش خیلیه

واقعا هرجور فکر میکنم نمیتونم دیگه بع بعضی چیزا عمل کنم...  ولی همونقدرم به عمل میرسه عذاب وجدان میگیرم:)

بخوایم نخوایم این همون دینه که دست و بالمون بسته نه؟! :)) دین برای چیه ؟! برای اینه که به کمال برسیم؟! مگه حق انتخاب نداریم؟:)) نمیخام از این راه به کمال برسم:)) نمیخاام:)) 


داشتم فکر میکردم کسایی که اینجورین واقعا قدر چیزی رو که دارن میدونن؟  دیدم قائدتا نه... چون خیلیاشون کمی هم براش تلاش نکردن, یا حتی اذیت دارن میشن سرش مثل محدثه, یا اصن براشون کاملا عادی شده هوم؟ 

بعدش با خودم گفتم من چی دارم که برام عادی شده؟ ممکنه برای یکی حسرت باشه؟ با خودم گفتم به من چه میخواد تلاش کنه به دست بیاره مگه من حقشو خوردم؟به  اوناچه که من این چیزی که اونا دارند برام حسرته... یا برای اونا عادته و درکش نمیکنن یا هنوزم با عالم و ادم دارند میجنگند مثل گشت ارشاد و... نه؟؟؟ 


ولی چیزی نیست که به ارزه سرش همه چیزو از دست بدی... واقعا بودن بعضی چیزای مثل این میتونه دلخوشی داشته باشه نه؟ اره... به من چه که بقیه ماشین دارند و به سرعت 120 یا بیشتر دارند میرن سمت شهر :)) ماشین من خرابه و پیاده شده و با سرعت کم میرسم به شهر... به شهر ارزوهام... من میرسم. از ادمای وراج رد میشم... رد میشم

یا میرسم یا میرسم به شهری که میتونم گیتار و پیانو بزنم
شهری که میتونم با یک هودی و شلوار ساده برم بیرون
به شهری که میتونم شب تنهایی برم بیرون و تا صبح پیاده روی کنم
به شهری که میتونم نگران چیزای الکی مثل پول نباشم چون راه در امد خودمو پیدا کردم بدون محدودیتی به اسم جنسیت

به شهری که حتما برای خوشبخت شدن نیازمند مرد و فرد دیگه ای ندارم

به شهری که برای کارام به اجازه ی یک مرد و فرد دیگه ای ندارم

به شهری که میتونم استایل پسرونه بزنم بدون نگرانی چیزی

به شهری که میتونم موهامو پسرونه بزنم 

به شهری که میتونم ساده و بدون مرزای الکی با بقیه ارتباط برقرار کنم

به شهری که میتونم مورد مقبولیت توی یک جمع باشم

به شهری که میتونم با دوستم برم بیرون بگردم بدون اینکه توضیح اضافه و خاصی بدم (واااااااای دعا کنید سارا بیاد بریم بیرون داااااارم میترکم)

به شهری که یک دوست صمیمی و فاب دارم که من دوست صمیمی و فابش باشم

به شهری که میتونم به تمسخرگی و حرفای بقیه برام یک درصد هم مهم نباشه چون میدونم یک دوست صمیمی و فاب دارم که با هیچکی عوضش نمیکنم

به شهری که یک دوست دارم حرفامو با تموم وجودش درک کنه ( درسته لادنو دارم ولی لادن پیشم نیست و هر دومونم نمیتونم بریم بیرون و الان یک ساله ندیدمش من یک دوست میخام پیشم باشه :( )

به شهری که به سادگی میتونم خودم باشم و هیچ چیز مزخرفی مثل دین نیست بهم بگه اره نه

به شهری که  به خاطر جنسیتم از هیچ چیز ممنوع نیستم چون بدست اوردم و میدونم میتونم بدست بیارم

به شهری که...


وای دلم میخواد زودتر دیپلممو بگیرم مدرسه ام تموم شه برام موبایل بخرن... :(( نگفتم اینم؟ سمت راست گوشی از دست ابجیم افتاده و سوخته... 

به شهر ازادی میرسم , میرسم


یکم احساس بهتری دارم از حجم به هم ریختگی مغزم کم شده و میتونم برای فردام باز برنامه ریزی کنم. 
هرچند میدونم باز فردا میرم مدرسه دپرس میشم 
میرم باشگاه دپرس میشم
ولی دیگه تلگرام و اینستاگرام اذیتم نمیکنه


کاش زودتر بمیریم.


اگه این رقیه ی عوضی بزاره بشینم هفته ی مدرمسمم مینویسم :) چیزای تعریف کردنی داره

+عاشق گروه واناوان شدم عرررررررررررررررررررر :))))))))))






بعد یک عالمه بحث قراره فردا مامانم رو ببرم بازار خخخخ مامانم از بازار متنفره و معتقده بازار جای زن نیست:/// از مدل مامانم متنفررررررررررررم ولی دیگه راضی شد هاهاهاااااااااااااااااا


فردا دو زنگ اول نه معلم داریم نه درس خاصی همینقدر تبااااااااااااااااهیم



دانلود آهنگ جدید