kataya
kataya

kataya

صبح رقیه رو صدا کردن رفت مدرسه و همچنین هم منو صدا کردن برم مدرسه! ولی خب من گرفتم خوابیدم چون گفته بودن دل به خواهیه! و بچه ها متعجب اولین بار توی عالم مدرسه دل به خواهیه! خخخ 

ساعت یازده دیدم مامان لباس پوشیده بابا جلو در تا چشامو باز کردم گفتم مامان کجا میری؟ گفت پیش ابجیم گفتم من برم خونه زهرا؟ گفت برو و گرفتم خوابیدم بعد یک خورده هنوز بیدار بودم بم گفت میره چندروز پیشش میمونه از بیمارستان زنگ زدن گفتن :((

گفت خواستید برید خونه ی بی بی بمونید

منم رفتم خونه ی زهرا یکم کار یکم عکاسی و نودل خوردیم برگشتنی جلو درشون اش نذری میدادن برای زهرا و سید دوکاسه بردم بالا کاش از زهرا یک ظرف میگرفتم برای خودمون:(( کی حال داره شام بپزه؟ چرا به فکرم نرسید؟ چرا همیشه فکرم دیر عمل میکنه؟ :((

فردا هم تعطیلیم کلا تو برناممون تعطیل بود

به حسنا زنگ زدم گفت ژوژمانا لغوه هووووو هو هو هو  هو 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.