kataya
kataya

kataya

بابا بیدارم کرد گفت بیا این لیست مامانتو اماده کن:/// منم پاشدم هرچی گفته بودوگذاشتم تو ساک رفتیم بیمارستان اول گفتن نریم تو ولی بعد رفتم تو دیگه کاری نتونستن بکنن:// گفتم نمیخام دیگه برم ولی رفتم گفتم خب مامانمو میخام ببینم:(( دیدیم تختشو عوض کردند یک جا دیگه شده تنها اتاق در دار بود واسه این بود که... اصن چرا همچین چیزای تلخو باید بنویسم؟ بعدا بخونم که چی؟ بزار یادم بره مثل اتفاقات دوسال پیش...

با مامان رفتیم نشستیم تو پارک راه رفتیم رفتیم کارگاه چوببری حرف زدیم برامون چیز میز خرید و برگشتیم.

اینبار رفتیم داخل پیشش:( یک مشت چرت و پرت گفت مهم نی

اها اسنپ گرفتیم:))) این خیییلیییی مهمه هاا!(خنده)

فردا امتحان کتبی چاپ دستی دارم هیچی نخوندم:((( نمیتونم بخونم اصن چرا باید برای چهارنمره ۶۰  تا سوال بخونم:((

بابا هم کلا گرفتس:(( کاش جای بابا مامان بود پیشمون:( تا نگاش میکنم میبینم چشاش قرمزه و پر اشک

الانم زهرا زنگ زده بود داشت حرف میزد قطعید بعد دوباره زنگ زد داد به من صداش داد میزد:// برای اینکه یک چی بگه گفت با رقیه دعوا نکن:/// اه :// فقط اه:(


من هنوز کارای چاپمو ندارم:( امیدوارم فردا ازم نخواد

مامان فردا میاد خونه و جاش یک پرستار میره:( 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.