kataya
kataya

kataya

ساعت شیش بلند شدم صبحونه خوردم اینا یهو مامانم گفت نمیریم :((( به دلم افتاده نمیریم:((( به دلیل مسخره ایییییییم :((( شدییییییدا موند تو دلم :((((( بابامو فرستاد رفت اخه قرار بود بابام بمونه مواظب رقیه رقیه خواب بود هنوز

اخرم نتونستم بخوابم به امید اینکه الان رقیه بیدار میشه میریم :(( و نرفتیییم:(( نرررررررررررفتیییییییییییییییم:(((((

خیلی بدید بد بد بد:(((((

بعدشم پاشدیم رفتیم بیمارستان ملاقات ابجیم:((( سفت بغلش کردم :((( اشکم دراومد بعد دیدم اشک بقیه هم دراوردم:// همه بزور خودشونو نگه داشتن مامان گفت برو اونور گریه کن برگرد:/// منم اشکامو پاک کردم برگشتم :(((

متنفففففففففففففففررررررم از اینکه اینجوری ببینمش :((( نمیتونم قبول کنم نمیتونم دررررک کنم هنووووووزم

یک دوره و خاطره هم از دفه قبل شد:( دو هفته دیگه تولدشه به مامان گفتم دفه قبلم تولدش بود؟ گفت نه تولد تو بود که گفتیم بیا کیک انتخاب کن لج کرده بودی گفتی نمیخام اصن نمیخام ماهم نون خامه ای خریدیم رفتیم:// ولی من یادم نمیاد هییچی یادم نمیاد از اینکه واقعا لج کرده باشم فقط یادمه خیلی اعصابم خورد بود از همه عصبانی مخصوصا مامان و بابام و بابام و بابام


مامانم میگه رو دوماه حساب کنیید:((( من که دیگه نمیرم ملاقاتش نمیتونم تحمل کنم.


وای یاد خاطرات قبلی افتادم ولی کاملا مبهمن کاش داشتمشون واقعا داستان عالی ای بودن ولی خب یادم نمیادشون ولی این یکی رو الان مینویسم


یک دختره بود هر یک جمله میگفت پشت بندش میگفت من به اقا داوود میرسم؟ مثلا میپرسید خواهرید؟ من به اقا داوود میرسم؟ ://

یکی هم بود معلوم بود هوشیاره ولی نمیدونم چرا اونجا بود دستش ولی خط خطی بود کامل  فکر کنم چپ دستم بود چون دست راستش خط خطی بود

این دختر دومیه از یک خانمه پرسید داری کجا میری؟ گفت مواطب جلو پات باش جلوتو ببین بعد یهو خانمه وایساد فقط به جلو پاش داشت نگاه میکرد:/ دور خودش میچرخید:///

یکی دیگه هم اومد سمت خواهرم داشت چرت و پرت و توهماتشو میگفت:(((


وضعیت خیلی داغووونیه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.