kataya
kataya

kataya

از وقتی بیدار شدم تا الان درگیر عروسی بودم. عروسیشون تو باغ تالار توی راه کرج بود اسمش فک کنم دشت شقایقی همچین چیزی بود...  نمیشه گفت خوش گذشت ولی از تمام عروسی های عمرم بهتر بود:/

ابجیم میگفت الان کل محله خالیه دزده یک بره بزنه خخخخ. واقعا راست میگفتا ما که کللللل فامبلمون تو دولته فامیل عروسم همین طور همه بدون استثنا هم دعوت بودن... قشنگگگ  نصف محله بودن خخخ 

عروسی پسر عموی مامانم بود اینو بگم که مادربزرگ مامانم اینقدرررر بچه داره اینقدررر بچه داره که این عموی اخریه مامانم که پسرش امروز عروسیش بود دخترش هم اندازه ی منه:/ 


از فاااامیلامون متنفرررررم. از عروسیییی متنفر تر ترم که مجبورم همشونو ببینم و سلام کنم. هیچ وقت نتونستم با بچه ها فامیل مچ شم... هیچوقت نشد هیچوقتم نمیشه و نخواهد شد.

به خیلی از دلایل خیلی خیلی دلایل بگیر یکیش اینه که ...

دیگه دلم نمیخاد حتی با فاطمه حرف بزنم... داشتم فکر میکردم ولی اون همیشه با من مهربون بوده... ولی اینکه با همه همین جوریه... با همه مهربونه... چون ادم مهربونیه... 

دیگه جز سارا با هییییچ کدوم از فامیلامون حرف نمیزنم با زینب فامیل پدریم که با اتفاقاتی که افتاد قطعا قطعا دیگه همو نمیبینیم وکوثر دختر داییمم خیلی وقته که از هم دوریم به خاطر شغل داییم. و من جز با این چهار نفر از بقیه ی بچه و حتی بزرگای فامیل متنفرم. 


با سارا هم دیگه دلمنمیخاد حرف بزنم. به دلایلی. باید ازش بپرسم. پنجشنبه ازش میپرسم... غیر از این با اونم حرف نمیزنم. تنها فرقش اون با بقیه همون مسیله ایه که پدرا مربوط میشه. در اون مورد همسانیم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.