kataya
kataya

kataya

حافظه

حااااااااالم از خودم به هم میخوره. 

حس میکنم هیچی یادم نی. هیییییییچی. نمیدونم مثلا یک چی زده باشم و الان به خودم اومده باشم و هییییچی یادم نباشه. حتی چیزایی که یادم میاد اینقدر گنگن که نمیشه بهشون اعتماد کرد. نه ترتیبشون و روزاشون معلومه که کی و چجوری اتفاق افتاده نه حسا و حرفایی که زده شد و ادم داشت.

حس میکنم توی یک فضای دیگه ای بودم. حتی اینم یادم نمیاد برداشت و نوع نگاهم تا همین پریروز چی بود!

خیلی مسخرس ادم پریروزشم یادش نیاد چه برسه به قبل تر. البته این بماند همه چی که مربوط به سه سال قبل و قبلترش برمیگرده رو کامل یادمه. نه همه چی. اصن الان میبینم به اونا هم اعتماد نی. اینو از کتابا میفهمم.

حس میکنم دارم همه چی رو باهم قاطی میکنم.  شاید الان یک چی زدم خبر ندارم!

چرا هیچ وقت کامل روزا رو نمینویسی کوثر هااااا؟ الان خیالت راحت شد! مسئله به این مهمی رو یادت نمیاد اون زمان افتاد یا بعدش. اصن بدرک تو که اینقدر ترسویی رمز بزار هیچ ک نخونه ولی حق نداری دیگه ناقص بنویسی.


امروز امتحان داشتم نرفتم. فردا هم دینی دارم ولی اصن حس خوندن نی حس میکنم بلدم! مزخرف ترین درس دنیاس دینی! نشستم طراحی رو تموم میکنم چو نفردا یا میبرم نمره میگیرم یا همون 17 میمونه! ولی اصن نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم تا بتونم ببینم. 

اینه که میگم میخاام هییییییییچ جا نباشم. یا حداقل هیچ کییییییی نباشه. چون فقط دارم گند میزنم و گند میزنم و گند میزنم. دلم میخواد برم تو اتاق پتو رو بکشم تا قیام قیامت از زیر پتو نیام بیرون.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.