kataya
kataya

kataya

رد رد

بطری رو برداشتم دلستر انگور بود. یک کباب برداشتم همین جوری تو خونه راه میرفتم. این بلوز مشکی لشه که مامان ازش متنفره هی میگه نپوشش پوشیدم و شلوارک! حس لاکچری بودن بهم دست داده بود. مامان ازش متنفر نی فقط نمیزاره مشکی بپوشم نمیزاااااره! به خاطر اون خرررر. من عاشق مشکیم ینی محرومیتی بالاتر از این تو دنیا به نظرم وجود نداره!

در کل واقعا رد دادم به مامان گفتم الان کلمو میکوبم به دیوارااا گفت بکوب :/ کوبیدم گفت چرا اینقدر یواش محکم تر میکوبیدی:// گفتم همش اهنه سرم درد میگیره ://

کل این حرفا و حسا یاد اون روزی که یک ماه پیش اتفاق افتاد منو انداخت! به مامانم گفتم دلم درد میکنه گفت فلان؟ گفتم اره یخچالو باز کرد بم نوشابه داد! گفت این خوبت میکنه!!! حس کردم شااااااااخ در اوردم 

  1.  مامان به من نوشابه دادد؟؟!! ریلی؟! 
  2. نوشابه تو خونمون چیکار میکنه؟؟!
  3. مامان دیگه دوسم نداره؟

ولی نوشابه رو گرفتم  سرم تو موبایل و خوردم. حس میکردم دارم به کل خونه پادشاهی میکنم! با  یک نوشابه!! حیف که نوشابه تموم شد این حس هم تموم شد :((


+همین الان ازت معذرت میخوام بهت گفتم خر! من واقعا دوست دارم فقط ببین! رد دادم اره  رد دادم.

++ من باباااااامو میخااااااااااام!

+++ مامانم واقعا منو دیگه دوست نداره؟!

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم جمعه 24 خرداد 1398 ساعت 01:19 http://myweb123.blogsky.com

خخخ از این حس ها منم داشتم وقتی یه چیز خیلی خوشمزه میخورم ذوق و انرژی مضاعف میگیرم

عااااااااره

شاهین جمعه 24 خرداد 1398 ساعت 02:07 http://ascannerdarkly.blogsky.com

چه گیری دادی رو این رد دادن¿¿¿
اگه تبر بازی درمیاوردی چیکارا که نمیکردی:)))
* ابر یه مرحله از رد دادن هم اونور تره

نمیدونم. شاید چون هنوز سرم درد میکنه! شایدم چون بابام نی! بابام بیاد عاقل میشم
اووووو!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.