kataya
kataya

kataya

12

10 بلند شدم. جلوی چشم همش تار بود برگشتم خوابیدم تا 2 . مهمون اومده بود انگار وقتی بلند شدم رفته بود. خب مهم نیست این. بعدش هم همینجوری ولو خوابیده بودم. نای هیچ کاری ندارم باز. پاشدم رفتم خونه ی جیدو دایی گفت که اوکیه منم زنگ نزده رفتم اصلا حواسم نبود! واقعا حواسم نبود بی بی میخواست بره دکتر! و ده دقه فیلم دیدیم و برگشتم! مطمئنم الان مامانم برگرده خونه خفم میکنه و دیگه نمیزاره برم! مطمئنم که بهش خبر دادن تا الان.

دلم میخاد قرارمونو با سارا کنسل کنم. میدونم فردا خاب میمونم! بخوام نخوام خواب میمونم! ولی ته دلمم نمیخام برم نمیدونم چرا ولی میدونم اتفاق خوبی نمیفته.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.