kataya
kataya

kataya

روبیکا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

:/

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دکتر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کراش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سکوت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اهنگ های سیروان خسروی

وقتایی که خیلی خیلی خیلی حالم بده عجیب اهنگاش حالمو خوب میکنه. اینو قبلا گفته بودم ولی باز میگم :(

ساعت نه , کجایی تو , برگرد, تعجب نکن, قاب عکس خالی, خاطرات تو ,خیلی روزا گذشت ,سوژه هات تکراریه , خوشحالم , هفتاد میلیون ستاره و...

دلم میخاد برم بیرون اهنگ پلی کنم و فقط راه برم. از این خونه متنفرم همیشه دعوام کردند چون به خوبی زینب نیستم. ضربه خوردم چون با فقط از دختر*** سه سال بزرگ ترم و با اون بزرگ شدم.

اه این هنزفری مامانم خیلی رومخه همش از گوشم میاد بیرون گوش چپمو زخمی کردم سر این مسئله :// من هدفونی چیزی میخام:(( اصن چرا من باید به خاطر رقیه ی احمق بیشتر از یک ماهه که هدفون نداشته باشم چرااااا؟ مگه بابا نگفت باید پولشو بده؟؟ اصن بابا کیبه حرفش سر رقیه عمل کرده که این دومی باشه.

 تو این خونه مهم نی چی گوش میدی باید با هنزفری گوش بدی ولی مهم نی دیگران چی گوش میدن باید هرچی دیگران گوش میدن هم گوش بدی :)

هیچ وقت حق بروز احساسی رو ندارم من. گریه شادی ناراحت غم اعتراض  تنفر نگرانی نارضایتی... مهم نی چه نوع حسی باشه حق بروزش رو نداری. اینجا تو باید مثل یک ربات باشی یک ربا.

سه روزه معدم درد میکنه. همون روز اول بالا اوردم ولی هنوز معدم درد میکنه. با این وضع دارم روزه هم میگیرم. سحری محری که نمیتونم بخورم مامان دیروز گفت داری قطع میشی! بدرک که دارم قطع میشم! اصن مگه نخم که قط شم؟

یک مرضی دارم هی میخورم میخورم اشتهام واقعا بازی واقعا خوراکیا رو دوست دارم :) به 48 که رسیدم برعکس میشه اشتهام کور میشه نمیتونم هیچی بخورم. دوباره میام پایین بعضی وقتا 40 بعضی وقتا 44 نمیزارم پایین تر بیاد نمیزارم هم بالاتر بره  بعد دوباره از اول میخورم میخورم. اخرین بار وزن کردم 46 بودم الان تو مرحله ی نخوردنم 


وزن ایده ال با قدم 50 تا 62 بود اوخی:(

قاطی پاتی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کتاب

داشتم در مورد یک کتاب با مامانم حرف میزنم در مورد بچگیم و اینکه چقدر این کتاب رو دوست داشتم. یهو مامانم گفت نگهش داشتم! ذوق کردم گفتم کجاست؟ گفت اون بالا هر چی کتابه از بچگیتونو چیدم. رفتم بالای کمد باکس رو باز کردم یکی یکی کتابا رو نگاه کردم و با دیدن هر کدوم یک عالمه خاطر میومد تو ذهنم وبا شوق به مامانم نشون میدادم میگفتم مامان اینو ببین بعد دندون پزشکی برام خریدی... اینو ببین. از  فلان جا به بابا گفتم اول نخرید بعد رفتیم خونه برام خرید یک ذوق کردم... اینو ببین...

تک تک کتابای بچگیم رو دیدم همشونو اوردم پایین... خیلی هاشونو دور خودم پخش کردم و از اول خوندمشون. ولی خبری از اون کتاب مورد علاقم نبود که نبود:((

برگشتم بهش گفتم مامان پس کجاس؟ گفت شاید وقتی اومدیم این خونه دادیمش رفت. یادم اومد. اون زمان یک عالمه کتاب جمع کرد به بهانه های مختلف و دادیم کتابخونه و من نمیدونم چرا بعضی از کتاب هامو دادم رفت. حتی اینم یادم اومد که مجله های عزیزم که با چه ذوق شوقی از اول ابتدایی جمعشون کردم و تیکه تیکه کردن دور ظرفا پیچیدن. اصن مگه میشه یادم بره اینو؟ انگار خودمو داشتن تیکه تیکه میکردن و میپیچیدن دور ظرف! ینی واقعا ظرفا مهم تر از مجله هام بود؟؟ شاید ارزون تر بود ولی خدایی ینی ارزشش بیشتر بود؟؟ نمیفهمم چجوری تونستم مجله هامو بدم:// هنوز بعضی هاشونو دارم.

مامان همین جوری داشت میگفت از خودش تعریف میکرد که ببینید چجوری کتاب خونتون کردم چپ و راست به بهانه ی مختلف براتون کتاب میخریدم و براتون میخوندم من تو فکر مجله هام بودم :(

ولی راست میگه ها. خواهرهامو خبر ندارم اما خودم از وقتی کلاس اولم تموم شد منو عضو کتابخونه کرد. وتا الان که ده سال میشه عضوشم. چند سال اخیرفک کنم از کلاس هفتم دیگه بخش کودک و نوجوان نرفتم همش میرفتم مخزن طبقه پایین بخش روانشناسی یا هنری. از بس دیگه کتاباشون حس میکردم مزخرف و خردسالانه بود. کتابای درست حسابیشون هم خونده بودم. اخیرا یک عالمه کتابای جذاب و جدید اوردن که نگو. ینی دیونه شدم وقتی بعضی کتابا رو دیدم. تصمیم گرفتم دیگه حداقل تا روز تولدم که محلت ثبت نام هم تموم میشه دیگه سمت مخزن نرم. با خودم گفتم چند بار من توی این سنم و با این تفکر که این کتابا چقدر جذابن؟ دوسال دیگه که هجده سالگیمو رد کنم نمیدونم شاید فاز ادم بزرگارو برداشتم و دیگه از این نوع کتابا نخوندم اخه بچگونس! یا شاید واقعا دیگه بچگونه باشه برام  یا این ژانر برام جذابیتی نداشته باشند. نمیدونم تا دو سه سال دیگه چجوری فکر میکنم برای همین تصمیم گرفتم برم و فقط فقط کتابای به قول مامانم مزخرف و جاذابی که اورده رو بخونم. وقت برای خوندن اون کتاب ها زیاده.

اینو توی یک پست دیگه گفته بودم ولی چون خیلی سر این موضوع خر ذوق شدم میخام دوباره بگم:) کتاب شگفتی یا اعجوبه رو اینبار از کتابخونه گرفتم   با جلدای دیگه اذرک و اسپایدر ویک.

اوردن کتاب اعجوبه یا کتابای سایوش گلشیری یا کتابایی از انتشارات پرتقال و... همه و همه یکی از نشونه های بروز شدن کتابخونس. واقعا نمیتونم کتابخونه رو با این همه کتاب جدید تصور کنم ولی شده!! هنوز توقع دارم وقتی میرم کتابخونه یک مشت کتاب قدیمی با جلد قدیمی که همشون عین همن فقط عنوانشون فرق داره ببینم!! بعد کتابو که باز میکنی یک جور خاصی هم چاپ شدن کلمات نمیدونم چجورین ولی باحالن.(کتاب مشتی شده)


وقتی جلد دوی اسپایدر ویک رو داشتم میخوندم گفتم خدایا این چقدر اشناس نکنه اینم قبلا خوندم و یادم نمیاد یهو رسید به یک جایی گفتم خودشه!! عین یک فیلمه! رفتم دیدم عخی اره فیلمشو دیدم ولی خب تصمیم گرفتم این طلسم مسخره که هرچی فیلم هست کتابشو نخوندم رو بشکونم و سه جلد بعدیش رو هم بخونم.


وای بعد مدت ها من توی یک هفته دوبار رفتم کتابخونه باورم نمیشه!! 


یک موضوع دیگه هم هست. اولای سال که یک اتفاقایی افتاد و باعث دوری من از بقیه ی بچه ها شد. لادن گفت که کتاب بخون! باورم نمیشه اون زمان که اینو گفته بود من از وقتی مدرسه شروع شده بود یک کتاب هم نخونده بودم! تابستونشم خیلی کم کتاب خوندم.میخوام ازت تشکر کنم لادن. به این توصیه ات گوش کردم. شنبه ها و یک شنبه ها که خیلی بیکار  بودیم کتاب میبردم و یک کتابو میخوندم. بعد هر دفه فاطمه زهرا یک کتاب جدید میدید باز میگفت یکی دیگههه! رو مخش بود. ولی بعضیا  میومدن میگفتن چی میخونی قشنگه و... این باعث شد که کتابی از مومن هم بگیرم بخونم. باعث شد که توی دست بعضی از بچه های دیگه هم کتاب ببینم که کتاب میارن و میخونن و...


دلم نمیخاد کاری بکنم فقط دلم میخاد بشینم اون همه کتاب جدیدی که کتابخونه اورده بخونم و بخونم :)) 

1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.