kataya
kataya

kataya

باشگاه بهترین جای دنیاس!

هی میخام بنویسم ولی نمینویسم! بسه دیگه ننوشتن! 

جلسه  ی قبل ترش دوشنبه  نگار هم به جمع باشگاه اضافه شد! برام کمی عذاب اوور بود ولی به حالت قبل ینی باشگاه بهترین جای دنیا برگشت! چون ساعت کلاسا رو عوض کردند و روزی دو ساعت شد. به نظر من که خوبه! اینجوری بیشتر برای مسابقه کشوری اماده میشیم:) و  اونجا باشگاه به بهترین جای دنیا برگشت که فاطمه و نگار گفتند ما نمیتونیم بیایم چون کارورزی دارن :) هنرستانیا سال یازدهم که تموم میکنن کارورزی دارن.

دیروز چهارشنبه تمرینات خیلی سخت و نفس گیر بودن! و بیشتر به این نتیجه رسیدم که باید دفعات استخر رفتنم رو بیشتر کنم. استاد میت رو داد به دستم و شنیدم که فاطمه و نگار یک چی در موردم پچ پچ کردند و استاد که گفت تمرین نارنجیا با من نگار که جلو صف بود برام ادا اصول در اورد. برام مهم نبود اولین ضربش محکم زد تو دستم. دروغ چرا بگم دردم گرفت ولی بعدش دردش گم شد. بعدش فهمیدم که اون زمان که پچ پچ کردند به هم به ترکی گفتند که میزنن تو صورتم! وسط باشگاه تو بخش امادگی جسمانی که داشتیم میرفتیم نمیدونم چی شد ولی یهو شنیدم کوثر برگشتم همون لحظه فاطمه گفت وای خدا نکنه! بعد رو به غزل کردم گفتم چی؟ گفت رنگ موهات. اخر باشگاه هم استاد گفت وسایلارو جمع کنید فاطمه دستوری به من گفت کوثر جمع کن! من خودمو  زدم به نشنیدن! چون من چیزی از اون جا برنداشتم که بخوام جمع کنم! اونم حرصی تر شده بود هی میگفت کوثر نمیشنوی؟ از استاد خدافظی کردم و اومدم بیرون و به استاد پیامک دادم که نمیدونم چیکارشون کردم ولی این دوتا بام لج کردند اگه میشه تو مبارزه و تمرین ازشون دور باشم و...

 دلم میخاد اون ضربه ای که زهرا تو محل حساسم زد رو غیر عمدی فرض کنم ولی هر جور نگاه میکنم نمیتونم. نمیتونم چرا باید اول مبارزه یک راست همچین جایی بزنه؟ اونم زهرا کسی که با نگار دوسته. 

 استاد هم بهم گفت که چون کارم خوبه. خودشم متوجه شده و من فقط به کارم فکر کنم و ب اونا اهمیت ندم!

به معنای واقعی نظرم در مورد فاطمه عوض شد. ولی خنگم هنوزم ازش خوشم میاد! هنوزم تو دلم ارزو میکنم که یک روز از این غرور و حسودیشون دست بردارن و باهم دوست باشیم. ولی میدونی نظرم در مورد زهرا عوض نشده هنوز. چون هر وقت نگار نبود خوبه.

ولی دقیقا رفتارشون(فاطمه و نگار) شبیه رقیه (ابجی کوچیکم) بود دقیقااااا شبیه رقیه بود! دستوری و پرو ای حرف میزدند. تا دو دقه وایمیسدم برا استراحت داد میزدن استاااااااد! (رقیه به جای استاد داد میزنه مامان!)ینی یک کاری کنن که حرصم بگیره و شاید از چشم استاد بیفتم! بعد خودشون تمام مدت وای ساده بودن و الکی کیاپ میکشیدن! یا عمدی تنه میزدند کلا یک کاری میکردند که صدام دراد ولی اصن محلشون ندادم. وقتی فهمیدم که عمدی میخواستن بم اسیب بزنن تصمیم گرفتم نبینمشون! عاره باشگاه بهترین جای دنیاس! بود و نبودنتون برام فرقی نداره! چون در هرصورت برام وجود ندارید. ادم وقتی توکارش خوب باشه دشمن پیدا میکنه! ولی دوست هم پیدا میکنه! مهم نی شما سه تا باهام لح باشید مهدیس و سه تفنگ دار باهام خوبن! استاد رو دوست دارم و... تو باشگاه به معنای واقعی بهم خوش میگذره! تو باشگاه برای استاد هم تمرین نمیکنم که یک وقفه وایسمیم داد بزنید استاد من بلرزم! استادم متوجه کارم هست که با حرف شما از چشمش بیفتم! قوی تر کار میکنم چون میدونم بعد مسابقات کشوری افراد بیشتری پیدا میشن که به تک تک تارای موهام حسودیشون بشه :) من عاشق رنگ موهامم با حرفت فاطمه بیشتر عاشق رنگ موهام و صورتم شدم :) مرسی.

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم جمعه 7 تیر 1398 ساعت 15:43 http://myweb123.blogsky.com

چه روحیه ی خوبی داری من اگه بودم شاید جا میزدم
شاید منم نقشه میکشیدم و میزدمش ...و شاید هیچ وقت بهم خوش نمیگذشت خیلی خوبه بی محلی کردن بهترین راهه و آفرین که خودتو و روحیه تو نباختی و هنوز عاشق باشگاهتییییی
مگه موهات چه رنگیه؟!

نمی ارزه براش نقشه کشید! تنها جایی که بهم خوش میگذره باشگاس! اگه قرار باشه با این مسائل اونجاهم بهم خوش نگذره دیییییییییییونه میشم :)

محمد چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 14:10

نزدیک تبریز

جان؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.