kataya
kataya

kataya

24

مامان پسره زنگ زد و با همه چی موافقه جز همون مشکل اول! ینی باااااااورم نمیشه. میخام کلمو بکوبم به دیوار! خیلی خری کوثر فک کردی با اون حرفی زدی میپره؟ اینا از بهمن منتظرن خخخخ! خیالشو!

اصن نمیدونم چرا ولی همیشه قبل از غذا بحثش باز میشه من که همینجوری بزور غذا میخورم با بحث این حالت تهوع هم میگیرم دیگه اصلا نمیتونم غذا بخورم بعد تنها کلمه ای که مامانم میگه اینه که نترس! چجوری نترسم؟

 همین فقط همینو میخواستم بگم و دارم دیونه میشم تو این خونه و مامانم نمیزاره تنهایی برم بیرون! فردا بی خبر نزاشتم برم بیرون قبل اذان مغرب برنگردم خوبه! 

الانم قراره من فک کنم مامانم زنگ بزنه! 

فردا هم زهرا گفت بریم کوه ولی من پاهام به خاطر تمرین زیاد دیروز درد میکنه و البته کل دست راستم به خاطر اون ضربات پای نگار! مامانم هی نفرینش میکرد که خدا ازش نگذره چوب خدا صدا نداره:/ 

بسه بی حوصلگی! مموریمو از گوشی در میارم میزارم تو این یکی گوشی فردا صبح الطلوع پا میشم میرم بیرون. برگشتمم برنامه ی تابستونی رو اجرا میکنیم! بسه خسته شدم از این بی حوصلگی!


+ نباید نوشتن رو ول میکردم یا نباید شروع میکردم چون اینقدر اتفاق افتاده که الان هر اتفاق رو توی یک پست جدا میزارم!

+دیروز زنگ زدند!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.