kataya
kataya

kataya

26

خدایا مرسی. مرسی که هر دفه خواستم دستامو بزارم رو زانوهام دوباره بلند شم زدی پس گردنم پخش اسفالتم کردی.

خدایا مرسی. مرسی که اینقدر هوامو داری نمیزاری اب تو دلم تکون بخوره! چون اصلا ابی نمیزاری بمونه.

دیگه نا ندارم. خسته شدم. چقدر باید تحمل کنم؟ یک ادم مگه چقدر ظرفیت داره از همه جا بخوره.

خدایا مرسی. مرسی که اون بالا نشسته هی باهامون شوخی میکنی و اشکمون رو در میاری! خدایا دیگه این خیلی شوخی مسخره ایه. این دونفر به جونم بستن! یکیشون نباشه کل دنیارم بدی هم نمیخام. حالا هی باهاشون شوخی کن. خدایا نزار این شوخی جدی شه دیگه طاقت ندارم واقعا ندارم. حتی یک ذره دیگه. مثل تیر خلاص میمونه ماشه رو میخوای بکش اونوقت اتفاقی میفته که نباید بیفته. 

خدایا همه چی رو اصن دیگه میسپارم به خودت. تو که داری بازی میکنی باهامون ما خودمون رو به اب و اتیش میزنیم تو کار خودتو میکنی. ولی خخدایا بهشتتو نخواستیم. ماشه رو بکش اونوقته که میرم اونقدر میشینم اونجا که یا جربزه شو پیدا کنم یا خستم شم بیفتم پایین بمیرم! 


امروز به معنای واقعی روز مسخره و تلخی بود.سید و زهرا هم بودند. میدونم همه ی حرفاشون شوخیه ولی شوخیشم تلخه! اذیت کنندس. خیلی هم اذیت کنندس. 

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم شنبه 8 تیر 1398 ساعت 11:29 http://myweb123.blogsky.com

:(

ادمین شنبه 8 تیر 1398 ساعت 18:12 http://ashghaneha.blogsky.com/


اگه کمکی ازم بر میاد بگید

مرسی ولی بر نمیاد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.