kataya
kataya

kataya

33

با فکر اینکه اون روز تو خوابگاه قیمه هارو با ماست قاطی کردیم و  خیلی بهم خوش گذشت با اینکه خیلی روز تلخ و مسخره  و پر از تنهایی بود   یا فرداش  تو کوبه قطار اونقدر مسخره بازی در اوردیم و حس کردم که باهاشون سال ها رفیقم. حس نکردم که همین سه روز پیش شناختمشون. حس نکردم که دلیل اومدن من با اون ها از زمین تا اسمون فرق داشت حس نکردم که حتی یک ذره باهاشون فرق دارم. حس نکردم حرف زدن برام سخته. حس نکردم که پدر و مادری دارم اصن که ممکنه نگران باشن و اصلا دلم نمیخواست زنگم بزنن ولی دلم میخواست زنگم بزنن و نگرانم باشن! یک عالمه حس خوب. با فکر همه ی اینا امروز تموم شد.


بعد رقیه منو با خودش مقایسه میکنه. نمیگه کوثر بچه دوم دبیرستانیه من ابتدایی! فقط بلده بگه پس چرا گذاشتید کوثر تنهایی سفر کنه. فقط بلدید کوثر... کوثر... کوثر...

نگا مامان اینم فواید اختلاف سنی کم! نه باهم بزرگ شدیم نه گذاشتید جدا از هم بزرگ شیم. 


اگه قرار باشهدیگه نزارن تنهایی  سسفر  برم به خدا دیگه رقیه رو خفه میکنم! شایدم بابا رو! شایدم کل این خونه رو اتیش زدم همه باهم بمیریم.


+ وقتی میگم قیمه هارو با ماست قاطی کردیم واقعنی قیمه هارو با ماست قاطی کردیم! نمیدنم چرا با ناهارمون که قیمه بود ماست دادن! به نظر شما جز برای این بود؟

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 10 تیر 1398 ساعت 12:03 http://myweb123.blogsky.com

کلا ته تغاری ها اینجورین حرص نخور باهم صلح کنین !
البته پدر و مادرت بنظرم نباید بخاطر حرفای خواهرت تورو محدود کنن این نا عادلانس!

خیلی هم نا عادلانس

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.