kataya
kataya

kataya

بعد از نه ماه رفتم مسجد. سارا هم بود.


چقدر احساس غریبی میکنم همه جا. چقدر همه جا حرف زدن برام سخته. مامان میگه انقلاب نمیری؟ امروز برام زنگ زد ساعت پرسید؟ دلم میخاد ولی واقعا دوست ندارم. باار دوم که رفتم گفتم دیگه ول نمیکنم ولی نشد. بعد این همه مدت برم چی بگم؟ دوسال شده. 


دلم میخاد برم زیر پتوم بخزم و تا اخر عمر اونجا بمونم.


چقدر دیگه از جمع های زیاد بدم میاد. دلم میخاد همش دونفره یا نهایت سه نفره باشه.




اصن خدا پنجشنبه رو خالی نگه داشت برای سارا! که سارا رو ببینم :) باور کن!

میخایم بریم خونشون




گفتم بعد جلسه ی دوم خودش میگه نه! دیدی گفت نه! تازه اگه نمیگفت من خودم میگفتم نه. اصن هرجور نگاه میکردم برام قانع کننده نبود! 

خب خداااااااروشکر بریم ادامه ی زندگی مجردیمون کیف کنیم. :/ اوخیش

نظرات 4 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 13 تیر 1398 ساعت 14:42 http://myweb123.blogsky.com

می تو :(

خیلی بده

شاهین پنج‌شنبه 13 تیر 1398 ساعت 22:07 http://ascannerdarkly.blogsky.com

کی گفت نه؟ متوجه ابن قسمت نشدم...

هردومون

نگاه جمعه 14 تیر 1398 ساعت 05:38 http://negahekohestan.blogsky.com

خوش به حالت منم دلم میخواد برم مسجد
از بچگیم...
ولی نمیشه

چرا نمیشه؟

نگاه جمعه 14 تیر 1398 ساعت 15:20 http://negahekohestan.blogsky.com

به خیلی دلایل...که گفتنش باعث ناراحتی میشه شاید یه وقتی تو وبلاگم رمزدار نوشتمش اگه نوشتم رمزشو برات میذارم

باش مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.