kataya
kataya

kataya


فردا هم دارم میرم باهاشون طالقان فقط به خاطر شکم! چون یک عالمه چرت و پرت جاذاب خریدن! راحت خر شدم نه؟! 

سارا قرار بود بیاد باهم باشیم نشد و من تنهای تنهای :)) من میدونم فردا میرم میشینم سرم تو موبایل!

دیگه چی بگم؟! چرا اینقدر حرفم نمیاد؟ 

لعنت به هر چی خوابه! کاش میشد اصن نخوابید! چرا الان من باید برم بخوابم؟!

این جایی که الان دارم مینویسم عوض شده! شکلکم گذاشته!! :))

چرا من اینقدر عاشق خیارشورم؟!





خیلی خوش گذشت... ساعت سه خوابیدم 6 بیدارم کردند گفتند تو اتوبوس بخواب ولی مگه تونستم! همش با زهرا حرف زدم. زهرا ابجیم. میترسیدم دست به موبایلم بزنم یک خط کم شد ولش کردم:/ میخواستم تا شب بمونه...

بعد رفتیم اونجا همون اول یک دعوا شد بین مسئول و فرمانده. مسئول اونجا و فرمانده خخخ خیلی بداخلاق بود مسئول اونجا. (فرمانده پایگاه خودمون نه پایگاهی که رقیه میره ://)

بعد ما جدا شدیم رفتیم گشتیم یک جا نزدیک رودخونه که سایه باشه پیدا کردیم نشستیم. تا نشستیم گفتم خب لخت شیم! همه خندیدند. :/ رفتیم یکم تو آب ایقندرررررر ابش یخ بود که نگو زهرا یک چیز اورده بود که بادکنکه پر اب میشد میزدیم به هم میترکید طرف خیس میشد:/ رفتیم پیش بقیه  ولی عمل نکرد! سمت اونا ماسه ای بود بعد یکی از پسرا با ماسه ها خودشو دفن کرده بود. ناهار خوردیم مقنعمو در اوردم مامان گفت شاید مرد بیاد:/ منم گفتم شاید مرد نیاد! والا:/ عه! 

 رفتیم توی نمازخونه یکم استراحت کردیم بعد رفتیم پیش بقیه کلا نشستیم... بعد داشتن یک چی میخوندن نمیدونم اخرم مولودی خوندن و سینه زدن :///من هم فقط پوکر بودم و چیپسمو میخوردم:// (با مسجد میرید مسافرت همینه دیگه) 

بعدش هم رفتیم تو اب باز همه حمله کردیم به خانم شیر زادی کامل خیسش کردیم... همینجوری یکی یکی خخخخ بعد من دیدم زینب و دوستش اون پشت خیلی راحت با اسایش نشستن رو سنگ مارو تماشا میکنن رفتم از پشت خیسشون کردم ههه دوستش نامردی نکرد تلافی کرد. لینای خر هم سه تا بطری خالی کرد رو موهام:// لعنتی مو دیر خشک میشه! هیچی دیگه کامل از سر تاپا خیس شدیم :) منم مقنعمو در اوردم حوله گذاشتم رو سرم مامانم گیر نده:/ اخر سر هم اب بازی تموم کردیم دیگه هیچی رو سرم نزاشتم رفتیم لباس عوض کردیم. ههه بعد نمیدونم یادم نمیاد کی گفت تو دیگه خیلی راحت شدی! خخخ خوب بود بابا چیه مرد که قرار نبود بیاد! این چه مسخره بازیه؟ اصن ما زنا واقعا چه گناهی کردیم؟ فقط دوباره اون سخنرانه بیاد مدرسمون اون حرفارو بزنه... راستش اون موقع بعدش میروردی پرسید از حرفاش راضی ای گفتم اره جز این تیکش که در مورد لباس بود. اون موقع با حرف زهرا قانع شدم ولی الان باز حرف خودمو میزنم. چون در همه شرایط این جوری نی و حرفش چرررررت محض بود.

یاد بچگیام افتادم اخرین شمال قبل از جشن تکلیفم... یاد حال و هوای جشن تکلیفم و بابام برای جشن تکلیفم گفت برات جشن بگیریم یا شهر بازی؟ من گفتم شهربازی... یاد اینکه چقدر ذوق داشتم نماز صبح بخونم! اخه بیدارم نمیکردند میگفتند بقیه نمازارو بخون...

  بعد اون اتفاق دیگه مسافرت نرفتیم... حتی مشهد که سالی دوبار میرفتیم! دوساله یا سه ساله؟ 

بیخیال رفتیم من اهنگ گوش کردم بازی کردم یا تو راه انیمه توکیو غول دیدم. بعتد دیدم عه! شب شد بیرون چه قشنگ شده :) هیچی برگشتم دوباره اهنگ گوش دادم و بیرون رو تماشا کردم که خیلی خوشگل بود... چون تازه وارد شهر شده بودیم شب بود خیلی واقعا خوشگل بود :)

چقدر شب رو دوست دارم :)) خیلی داشتم کیف میکردم اصلا دلم نمیخواست برسیم... چیپس و پفک و تخمه هم داشتم میخوردم و لم داده بودم نمیدونم چرا رفتنی اینقدر سیخ نشسته بودم! اخه تکیه هم خیلی عقب بود نمیتونستم درستش کنم. داشتم تو صندلی خودم پادشاهی میکردم :))


دیگه 9 یا 10 رسیدیم یادم نمیاد. بابام هم همش گفت خب بهونه ی خوبیه خوابت مرتب شه! نمیدونم چراااا اینقدر به خواب من گیر میده! بعضی وقتا حس میکنم تنها وظیفش توی این جهان اینه که خواب من رو منظم کنه!  فقططط به خاطر همین به این دنیا اومده!



+ گفتم تاحالا شده یک بار به خاطر خودمون خانوادگی بریم شهر بازی؟ یادم اومد اخرین بار همون 9 سالگیم به خاطر جشن تکلیفم بود... دیگه یادم نمیاد یک بار به عنوان شهربازی خانوادگی بریم بیرون... شاید مثلا تو مسافرتا اگه تو راهمون باشه یک بار بابا مارو برد از اون بپر بپریا یا یک بار یک چی بود عین سقوط ازاد بود یا از این مدلیا...


کاش امشب بشه. یک لحظه حس کردم بابام حرفمو شنیده :)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.