-
47
چهارشنبه 12 تیر 1398 23:44
اگه یکی میخاد منو خوشحال کنه یک هدست و هدفون بخره خیلی خوشحال میشم :( باور کنید! اگه برای تک تک اعضای خانوادمم بگیره تا دیگه کس هدفون اونو نگیره یکی خراب کنه همه بدبخت شیم هم که دیگه معرکه میشه! فعلا من هنوز تو فاز بی پولیم تا اخر شهریور! گفت اونموقع بهم برمیگردونه پولمو. تازه بعدشم باید وسایل چاپ دستی رو بخرم! خخخ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 تیر 1398 19:55
بعضا از اهنگا قشنگ. قشنگن چون تو اتفاق قشنگی گوششون دادی. البته اهنگ عاشقشم ماکان بند دو دلیل داره. هم متنش که خب یک چیزایی داره به الانم و اون میخوره. و البته کلا اهنگای ماکان بند منو یاد عید نوروز پارسال میندازه. برام خوشایند بود هرچقدر هم از عید نوروز پارسال تعریف کنم باز اندازه ای که بهم خوش گذش تو لذت بردم تو اون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 تیر 1398 19:31
جیدو دیگه نمیزاره برم با داییم فیلم ببینم. همین. همییییییییییین. همییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین! چرا اینقدر ادم بزرگا غیر قابل درکن؟ چرا حداقل برای رفتاراشون یک دلیل قانع کننده نمیارن؟ چون بچم هیچی نمیفهمم؟ یا چون بزرگید و من بچم نباید تو کارتون دخالت کرد ؟ بابا 16 سالم داره میشه! عا بچم عاره بچم...
-
45
چهارشنبه 12 تیر 1398 18:01
من این اتفاق رو این جور برداشت میکنم که فقط برای این بود که مصمم تر بشم! اره مصمم تر بشم. تلنگر برای خودم باشه که یک دور باز همه چی رو چک کنم . و برای ااولین بار برای اطرافیانم خواهرم و مادرم توضیح بدم و بفهمن برای تک تک چیزایی که میگند قبلا فکر کردم بفهمن که ادمی نیستم که تو رویا زندگی میکنم و واقعیت هارو نمیبینم....
-
44
چهارشنبه 12 تیر 1398 17:54
تا خوابم برد مامانم منو بلند کرد برا ثبت نام:/ تنها هم نرفت نامرد:( منم مجبور شدم بلند شدم رفتیم ثبت نام خداروشکر ثبت نامم کردند بدون تعهد:/ بعد داشتیم میومدیم بیرون به مامان میگفتم نزدیک بودا از من هم تعهد بگیرنا! بعد گفت نه خب دختره یک عالمه کار کرده بود از پنجره اوزیون شده بود مگه میمونه:/ میخواستم بگم نصف کارایی...
-
بابا
چهارشنبه 12 تیر 1398 00:51
برام کابوسی کابوُ! حتی با این که نیستیا ولی باز حس میکنم ... کابوسی باباجون تمام رفتار تک تک رفتارت برام کابوس شده! هرجور نگه میکنم فقط ازت متنفرم! نمیدونم ایا این تصمیمم هم به خاطر تنفر از توئه؟ بعدا عین خر پشیمون نشم؟ نمیودنم اه خدا حالم ازت به هم میخوره ( جدی نگیر خدایا نهایت ابراز علاقمه!) حااااااااالم ازت به هم...
-
اهنگ
چهارشنبه 12 تیر 1398 00:36
دارم اهنگی که الان پخش انلاینه رو گوش میدم :) چ جاذاب! عا یادم رفت بگم من که الان دارم اهنگ میگوشم چون بابام نی:) بابام باز گذاشت رفت! خب مهم نیست . ولی خب خداروشکر گفت هیچیش نیس دکترا. درکش نمیکنم ااین همه دکتر خوب اینجا داریم! اصن خود اونا میان اینجا برای دکترا وات د فاز بابا جون؟ خب مهم اینه که چیزیش نیس! من که...
-
خدایا
سهشنبه 11 تیر 1398 23:47
خدایا مرسی. تو دیگه چته؟ تو دیگه چرا با من دشمنی داری؟ چرا دقیقا هر چی رو که گفتم نه رو گذاشتی؟ به چی میخوای برسم که اینقدر نفهمم که نمیرسم؟ هیچی نخوام؟ خب باشه خدا گه بخورم دیگه تو زندگیم چیزی بخوام اگه قراره اینجوری برای هر کدوم بزنی پس کلم! ینی چی ... ینی چی ینی چی! درک نمیکنم نمیفهمم! نمیشد حداقل یکی اره؟ دقیقا...
-
لعنت
دوشنبه 10 تیر 1398 23:37
لعنت یه مدرسه لعنت به مدرسه لعنت به مدرستههههههههههههههع یک روز یک گالن بر میدارم میرم خیابون مدرسه اینجا و مدرسه س قبلیم هرچی مدرسه دارخ اتیش میزنم! یک گالن کفایتم نمیکنه!
-
41
دوشنبه 10 تیر 1398 23:19
امروز روز ثبت نام برای یازدهمم بود. من اصلا نمیدونستم! بابامم نمیخوادشناسناممو عکس دار کنه. بابام میدونست نگفت! مامان هم ندید! همین قدرررررررر براشون اهمیت دارم همیییییینقدر! منم که کارناممو دیدم دیدم معدلم 18.5 طراحی فلان مبانی فلان انضباط 13 و ولش کردم! تلگرام هم قطعه اصلا گروه رو نمیبینم! هیچی خبر ندارم! نوشته...
-
40
دوشنبه 10 تیر 1398 22:55
نگار امروز فقط بود سه نفر باشن کاری نمیتونن بکنن چه برسه که تنها باشه! مجبور بود بام حرف بزنه. مهم نی منم حرف زدم ولی خیلی کوتاه و مختصر ادامش ندادم. بعد دوباره میخواست بزنه تو شکمم موقع دیچاگی همه فکر کردن خورد ولی اصن نخورد بهم! سه تفنگ دار هی رفته بود رو مخشون بابا نزار بهت بخوره اینجوری بگیر میخاد بزنه تو شکمت...
-
هاپکیدو
دوشنبه 10 تیر 1398 21:20
خوش گذروندم :)) تو منطقه ی ممنوعه صبحونه خوردم بلند بلند اهنگ گوش کردم و باهاش خوندم روی مبلا بپر بپر کردم و البته با حوله ی عزیز زدم به لوستر رو ترکوندم:/ (خنده) رقیه هم زودتر رسید! انگار شدید از کلاس ناراضی بود برا همین. تو این مدتم به هر کی تونست زنگ زد گفت کوثر دودقه تنها تو خونه مونده خل شده:/ رفتم هاپکیدو زود...
-
39
دوشنبه 10 تیر 1398 11:50
الان دیدم ساخت وبلاگم یک روز قبل تولدم سال 95 بود! اونم روز مورد علاقم سه شنبه! وااااو! اصن به معنای واقعی یادم رفته بود اون روز که اینو زدم به چه دلیلی بود و الان فقط دارم چیزای غمگین توش مینویسم که با هدف اولیم از زمین تا اسمون فرق داره! سال 95 ! الان 98 نه؟ فکر کنم اخرین تولدی بود که همه چی اروم بود. اره...
-
38
دوشنبه 10 تیر 1398 11:32
با لادن حرف زدم. چقدر حرف زدن با لادن و صدف حالم رو خوب میکنه. حتی کوتاه واااو حالا من تا ساعت دو تنهام! واااااااااااااو! اصن انرژیم برگشت برای به گند کشیدن خونه! بابام سس نمیخره! اگه میخرید سس رو برمیداشتم همینجور به در و دیوار شلیک میکردم! بابام عجب دور اندیشی داره! مامان میگه بشین فکر کننننننننننن:/ بابا ولم کنید...
-
37
دوشنبه 10 تیر 1398 11:24
امروز هیچ کیییییی خونه نی! همه قبل من رفتن و قرار بود بعد من برگردن! وقتی چشامو برای اخرین بار باز کردم دیدم بابا هم رفتم فقط میخواستم تلوزیونو روشن کنم بپرم تو اتاق یک حوله بردارم کل خونه رو هلیکوپتری دور بزنم و برقصم! شایدم مثل فصل سه خندوانه اگه یادتون باشه یک مسابقه داشتن که دانیال میومد لباسارو پرت میکرد میرفت!...
-
36
دوشنبه 10 تیر 1398 02:02
سرچ کنید تو وبلاگ اپیکور یک اهنگ میاد که از لای همه ی اهنگای اپیکور من بیشتر از همه دوسش دارم! اخیرا سعی میکنم مثل قبل برای گوشم احترام قائل شم و این نوع اهنگارو جز یک بار بیشتر گوش نکنم اونم به خاطر اینکه اکثرا متوجه این بشم که اطرافیانم (منظور مدرسه و دوستان هست خیلی حل به هم زنه نفهمی چی میگن) چی میگن! ولی واقعا...
-
35
دوشنبه 10 تیر 1398 01:56
بابام به معنای واقعی دیگه باام کاری نداره. الان خوشحال باشم یا ناراحت؟ مثل اون روز که از مامان عذرخواهی نکردم و بابا تو زورم کردی عذرخواهی کنم.حالا حالا ها ازت عذرخواهی نمیکنم. هنوزم معتقدم اون روز من کاری نکردم که به خاطرش عذرخواهی کنم. الانم به این معتقدم که من کار خبطی انجام ندادم. اینبار دیگه نه دیگه عذرخواهی...
-
34
دوشنبه 10 تیر 1398 01:29
نمیبخشمتون. سر خیلی چیزا. سر خیلی چیزا که مسئله ی ارامش یک بچس. اگه سال ها قبل تو اون خونه ی قبلی یکم یکم ادمم حسابم میکردید. یکم فکر میکردید که شاید بچه باشم ولی میفهمم! اره میفهمم و بهم توضیح میدادید شاید الان اینقدر عین خر نمیترسیدم. اینقدر حالت تهوع نداشتم! فقطم یک جمله بلدید بگید نترس! یک جمله توی کتاب شفای زندگی...
-
33
دوشنبه 10 تیر 1398 01:19
با فکر اینکه اون روز تو خوابگاه قیمه هارو با ماست قاطی کردیم و خیلی بهم خوش گذشت با اینکه خیلی روز تلخ و مسخره و پر از تنهایی بود یا فرداش تو کوبه قطار اونقدر مسخره بازی در اوردیم و حس کردم که باهاشون سال ها رفیقم. حس نکردم که همین سه روز پیش شناختمشون. حس نکردم که دلیل اومدن من با اون ها از زمین تا اسمون فرق داشت حس...
-
32
دوشنبه 10 تیر 1398 01:05
یک روز همه رو از زندگیم حذف میکنم و بی خبر میزارم میرم اقیانوسیه ( مثل دلیت کردنای تلگرامم که بعد از نصب دوباره با موجی از لطفای دوستان که فشم میدن میگن بیخبر گذاشتی رفتی هیچی خبر نداریم نمیگی نگران میشم :/ ) و اینقدر فکر میکنم در مورد اطرافم که برای تک تکشون به نتیجه ی قطعی رسیدم. اینکه چقدر قراره براشون وقت بزارم....
-
31
دوشنبه 10 تیر 1398 00:52
روز خوبی بود.از اون فضای خلایی که حس میکردم درش گیر کردم. از اون فراموشیه گیجیه یکم در اومد. چون مجبور بودم فکر کنم. فکر کنم. فکر کنم. فکر کنم. عصر جدید دیدم دلم برای نینجوتسو رفت. روزی که میخواستم هاپکیدورو شروع کنم خیلییییییییییییییییییییی دلم میخواست نینجوتسو برم ولی به خیلی از دلایل نشد. اصلا نشد و من چون شدیدا...
-
30
شنبه 8 تیر 1398 19:39
دیروز که هی ابجی بزرگم از جلو روم رد میشد یک لحظه فکر میکردم خودمم اینقدر بهمون گفتند دوقلویی دارم خودمم اشتباه میگیرم! یکم دیگه بگذره شاید حتی کوثر هم صداش بزنم!
-
29
شنبه 8 تیر 1398 19:31
همینجوری از دیشب دارم گریه میکنم و تنها واکنش بقیه این بود که سرما خوردی؟ قیافت عین سرماخورده هاست. یا زیاد خوابیدی چشات پف کرده! در حالی که اصلا نخوابیدم. همینقدر برا بقیه اهمیت دارم. همه فقط دارن به عقد من فکر میکنن! بابا من هنوز نه نه گفتم نه اره! تازه بچه دارمم کردن!
-
28
شنبه 8 تیر 1398 19:15
هی به تعداد کامنتا اضافه میشه تو دلم یکم ذوق میکنم ولی قبل از دیدن کامنت به خودم میگم نه اون نی. 16 میشه 19 . 19 میشه 21. 21 میشه 23 ولی هیچ کدومشون از طرف لادن نی. حالا تادیروز هیچی کامنت نداشتما! حالا یهو همه برام کامنت میزارن.
-
27
شنبه 8 تیر 1398 06:37
نمیتونم بخوابم.حالت تهوع دارم. چشام میسوزه. بعد با این وضع باید ساعت 10:30 برم خونه ی زهرا عکاسی. سید باید محصولات رو پس بده. خری دیگه خر. تو که نمیتونی کار کنی چرا قبول کردی. فقط خسارت میاری الان. قبول نمیکردی بدون تو برنامه میچیدن. فقط با نبودت داره لطمه میزنی. باورم نمیشه تا امروز عکسارو اپ کردم تو سایت سفارش...
-
26
شنبه 8 تیر 1398 02:10
خدایا مرسی. مرسی که هر دفه خواستم دستامو بزارم رو زانوهام دوباره بلند شم زدی پس گردنم پخش اسفالتم کردی. خدایا مرسی. مرسی که اینقدر هوامو داری نمیزاری اب تو دلم تکون بخوره! چون اصلا ابی نمیزاری بمونه. دیگه نا ندارم. خسته شدم. چقدر باید تحمل کنم؟ یک ادم مگه چقدر ظرفیت داره از همه جا بخوره. خدایا مرسی. مرسی که اون بالا...
-
25
پنجشنبه 6 تیر 1398 23:31
تصمیم گرفتم دوباره با مخزن کتابخونه اشتی شم! بسه از بس رمان تخیلی خوندم! رمان همه چیز نیست. دیدم نه نمیشه این نوع کتابارو قطع کرد و فقط رمان خوندو و فقط رمان خوند! با رمان چیز زیادی به ادم اضافه نمیشه. از دفه ی بعد که این کتابارو تحویل دادم تعادل نگاه میدارم یکی دوتا رمان و بقیه چیزای مفید!
-
24
پنجشنبه 6 تیر 1398 21:02
مامان پسره زنگ زد و با همه چی موافقه جز همون مشکل اول! ینی باااااااورم نمیشه. میخام کلمو بکوبم به دیوار! خیلی خری کوثر فک کردی با اون حرفی زدی میپره؟ اینا از بهمن منتظرن خخخخ! خیالشو! اصن نمیدونم چرا ولی همیشه قبل از غذا بحثش باز میشه من که همینجوری بزور غذا میخورم با بحث این حالت تهوع هم میگیرم دیگه اصلا نمیتونم غذا...
-
22
پنجشنبه 6 تیر 1398 13:46
حالم خوب نی و نمیدونم چند وقته کار نکردم ولی ترلو پر شده از کارایی که لنگ منن! و میدونم زهرا منو ببینه خفففففففففم میکنه! بابا برای بار دوم موبایل رو شب ازم گرفت! روز اول یادم نمیاد کی بود ولی بار دوم دیشب بود! و ایندفه پسش نداد بهم. دیشب که اومد هنزفری رو از گوشم در اورد گذاشت تو گوشش اخماش رفت برگشتم موبایلو ازم...
-
باشگاه بهترین جای دنیاس!
پنجشنبه 6 تیر 1398 13:25
هی میخام بنویسم ولی نمینویسم! بسه دیگه ننوشتن! جلسه ی قبل ترش دوشنبه نگار هم به جمع باشگاه اضافه شد! برام کمی عذاب اوور بود ولی به حالت قبل ینی باشگاه بهترین جای دنیا برگشت! چون ساعت کلاسا رو عوض کردند و روزی دو ساعت شد. به نظر من که خوبه! اینجوری بیشتر برای مسابقه کشوری اماده میشیم:) و اونجا باشگاه به بهترین جای دنیا...